گنجور

 
بلند اقبال

ای پادشاه خوبان رحمی بر این گدا کن

از مکرمت دلم را از قید غم رها کن

من خسته وغریبم شد درد و غم نصیبم

گفتی که من طبیبم درد مرا دوا کن

ما را نبود گاهی جز درگهت پناهی

از مرحمت نگاهی گاهی به سوی ما کن

با مهر وبا وفائی با هر دل آشنایی

از ما چرا جدائی دوری مکن صفا کن

تاج سر شهانی سطان انس وجانی

از ما چرا نهانی چشمی به ما عطا کن

در راهت از دل وجان باید نمود قربان

از من بیا وبستان این هر دو را فدا کن

اقبال ما بلند است فیروز وارجمند است

این جمله ریشخنداست او را تو با بها کن

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

رو سر بِنِه به بالین، تنها مرا رها کن

تَرک من خراب شب‌گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

ما آشنای خویشیم بیگانگی رها کن

دُردی به ذوق می نوش درد دلت دوا کن

در بحر ما قدم نه با ما دمی برآور

آب حیات ما نوش میلی به سوی ما کن

خواهی که پادشاهی یابی چو بندگانش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه