گنجور

 
یغمای جندقی

از صومعه زاهد به خرابات سفر کن

طامات صفائی ندهد فکر دگر کن

آدم به نشاط غمش از گلشن مینو

بگذشت تو هم گر خلفی کار پدر کن

تا در ره او پای کند پویه قدم زن

تا بر در او دست دهد خاک به سر کن

شاید که به گوشش رسی ای ناله رسا شو

باشد که ترحم کند ای آه اثر کن

خندم شب هجران چو شب وصل مگر چرخ

رشک آرد و گوید به شب آغاز سحر کن

اشکت بخراشد جگر مردم و ترسم

غمگین شود ای مردمک دیده حذر کن

خواهی به سلامت گذری از نظر دوست

یغما تن و جان را هدف تیر نظر کن

خشنودی مفتی و مریدان نظر شیخ

یغما خری اندر وحل افتاد خبر کن