گنجور

 
آذر بیگدلی

عاشقم و، عشق من زوال ندارد

رفتنم از کویت احتمال ندارد

وای بحالم، ز بیکسی که بکویت

هیچکسم آگهی ز حال ندارد

چون ندهم تن بدوری تو، که از پی

روز فراقت، شب وصال ندارد

کام دل، از نخل قامت تو چه جویم؟!

خیر به جز حسرت، این نهال ندارد!

شکوه ی جورش کجا برم که شهیدم

کرده و از کرده انفعال ندارد؟!

خون اسیری کنون مریز که دانی

در صف محشر زبان لال ندارد

چون نکند ناله در شکنجه ی دامش

مرغ دل آذر فراغ بال ندارد؟!