آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

عاشقم و، عشق من زوال ندارد

رفتنم از کویت احتمال ندارد

وای بحالم، ز بیکسی که بکویت

هیچکسم آگهی ز حال ندارد

چون ندهم تن بدوری تو، که از پی

روز فراقت، شب وصال ندارد

کام دل، از نخل قامت تو چه جویم؟!

غیر بر حسرت، این نهال ندارد!

شکوه ی جورش کجا برم که شهیدم

کرده و از کرده انفعال ندارد؟!

خون اسیری کنون مریز که دانی

در صف محشر زبان لال ندارد

چون نکند ناله در شکنجه ی دامش

مرغ دل آذر فراغ بال ندارد؟!