گنجور

 
آذر بیگدلی

دلم، تاب تغافل، طاقت آزار هم دارد؛

ننالد زیر تیغت، صبر این مقدار هم دارد

ز حرف دوستی افتادم از چشمش، عجب دارم؛

که این رنجش که از من غیر دارد، یار هم دارد!

دل از آه طبیبم شاد شد، کش سوخت بر من دل؛

ندانستم که غیر از من دگر بیمار هم دارد

برآمد گل، نخواهم شد ز باغ ای باغبان؛ گیرم

درش بستی، نه آخر رخنه ی دیوار هم دارد؟!

بر آن در، غیر را یکبار دیدم، مردم از غیرت؛

ندانستم نهان از من بخلوت یار هم دارد

دلم را برد و آمد تیغ بر کف باز پنداری

که جز دلبردن آن بیرحم دیگر کار هم دارد

ز من رنجید اگر نازک دلش آذر! ازو هرگز

نمیرنجم، چو دانم رنجش از اغیار هم دارد