گنجور

 
آذر بیگدلی

پیش عذار تو، مه جمال ندارد

پیش قدت، سرو اعتدال ندارد

هست دو تابنده رخ، چو مهر و چو ماهت

مهر پی خط و مه جمال ندارد

شرم ز قتلم مکن، که کشتن عاشق

هست گناهی، که انفعال ندارد

در شکن دام او، ز بیم رهایی

رشک بمرغی برم، که بال ندارد

درد چه گویی، بآنکه درد ندارد؟!

حال چه جویی، از آنکه حال ندارد؟!

آه که تا تشنه کام عشق نمیرد

راه بسرچشمه ی وصال ندارد

غیر تو آذر که در خیال وصالی

هیچ کس اندیشه ی محال ندارد!