گنجور

 
نظیری نیشابوری

بلاست خط نگارین و زلف خود به خمش

دگر ز فتنه چه بر سر نوشته تا قلمش

به این جمال و نکویی که اوست می‌ترسم

موحدان به خدایی کنند متهمش

اگر فریب ملایک دهد عجب نبود

که یاصمد بنویسند جای یاصنمش

شبی به ناله دلش را اگر به دست آری

به هر امید توان کرد تکیه بر کرمش

دلی که راه به آن چشمه زنخدان برد

مسیح آب خضر می دهد به جام جمش

شعور نیست که یک دم به خویش پردازم

خرابم از قدح التفات دم به دمش

اگر زین به رگم ریش باخبر نشوم

ز پای تا بسرم محو لذت المش

به قید زلف گره گیر او گرفتارم

دریغ جان نتوانم فشاند در قدمش

پریده دل به هوای کسی «نظیری » را

که گرد کعبه بگردد کبوتر حرمش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode