گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

در همه شهر حاضری در بَرِ ما نشسته‌ای

چهره به دل گشاده‌ای پرده به چشم بسته‌ای

بافته زلف سرکشش در رگ و ریشه‌ام رسن

تا نکنی تصوری کِش ز کمند رَسته‌ای

داغ تو از آرزوی دل زخم زن و نمک بهل

تیر بزن که از خوشی مرهم جانِ خسته‌ای

بسمل تیر عشق را آب ز خنجر آرزوست

دانه چه می‌دهی دگر ای که پرم شکسته‌ای؟

آشفته زلف دلبرت شاید دام دل شود

تا ز علایق جهان رشته جان گسسته‌ای

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته‌ای

حسن تو جلوه می‌کند وین همه پرده بسته‌ای

خاطر عام برده‌ای خون خواص خورده‌ای

ما همه صید کرده‌ای خود ز کمند جسته‌ای

از دگری چه حاصلم تا ز تو مهر بگسلم

[...]

هاتف اصفهانی

رفتی و دارم ای پسر بی تو دل شکسته‌ای

جسمی و جسم لاغری جانی و جان خسته‌ای

می‌شکنی دل کسان ای پسر آه اگر شبی

سر زند آه آتشین از دل دلشکسته‌ای

منتظرم به کنج غم گریه‌کنان نشانده‌ای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه