گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بنده پیر خراباتم و پیمانه او

که پناه فلک آمد در میخانه او

حاش لله که رود مستی عشقش از سر

هرکه نوشید چو ما باده ز پیمانه او

من به پای خم اگر خاک نشینم چه عجب

سجده‌گاه ملکوت آمده خمخانه او

سبحه زاهد و زنار مغان تاج ملوک

همه وقف است به خاک در میخانه او

چشم زهاد بود بر عمل و مستان را

گوش اندر ره الطاف کریمانه او

اگرت آرزوی نکته توحید بود

بشنو وقت سحر نعره مستانه او

شاهی کون و مکان را به گدایی بخشد

بلکه امکان بود از همت مردانه او

واجبش خواند گروهی و گروهی ممکن

عقل حیران شده آشفته در افسانه او

کیست آن بحر ولایت علی آن کاو ز شرف

یازده در ثمین آمده دردانه او

شاید آن گنج نهان جای به ویرانه کند

دل سودازدگان آمده ویرانه او