گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دوستت گر دست داد اندیشه دشمن مکن

تیر دلدوز نظر را غیر جان جوشن مکن

پیر کنعان را بگو یوسف عزیز مصر شد

خویشتن را ممنون عبث از بوی پیراهن مکن

پای بند سوزنی مانده مسیحت بر فلک

گو بمریم رشته از این دست بر سوزن مکن

من که لالستان کنم دامان و جیب از اشک سرخ

باغبان گو لاله ام بر جیب و بر دامن مکن

جوشن خط است موی چون زره در رزم عشق

کوره را داود از فولاد و از آهن مکن

گر در آید یار در بزمت چراغت گو بمیر

شب چو تابد آفتابت شمع را روشن مکن

بی خزان دارم گلی شاداب در گلزار حسن

گو به بلبل زآفت باد خزان شیون مکن

ره مده خط را که گردد چیره بر لعل لبت

خاتم جم را تو وقف دست اهریمن مکن

یوسفی تو خانه اغیار چون گرگان بره

گر کنی آنجا سفر جان پدر بی من مکن

گر گلستان بایدت ایمرغ جان بشکن قفس

سوی جانان میروی خود را اسیر تن مکن

صرصر مرگت کشد در این هوا چونشمع عمر

در چراغ آزرو ای نفس گو روغن مکن

با زبان بی زبانی شرح عشق آشفته گفت

مدعی گو صد زبان خود را تو چو سوسن مکن

وصف حیدر کی بگنجد در همه کون و مکان

آبرا بیهوده ای عطشان به پرویزن مکن

از علی و یازده فرزند او مگرا به غیر

دامنِ مردان مَهِل، تکیه به مشتی زن مکن