گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

در آن دهان نگنجد از این بیشتر سخن

زیرا که نیست بر لب تو راهبر سخن

عاشق بهیچ قانع یعنی به آن دهان

افتد بشک حکیم چو آئی تو رد سخن

طوطی خط مجاور شکرفشان لبت

زیرا که طعمه میدهدش شکرسخن

حرف دگر مپرس که غیر از حدیث عشق

من توبه کرده ام که نگویم دگر سخن

جز آنکه کرده اند نظر وقف روی دوست

هرگز نرفته است در اهل نظر سخن

زآن لب اگر چه فحش بود یکسخن بگوی

ما را به تو نباشد جز انقدر سخن

شاید که سرو و ماه بخوانم ترا بحسن

گر سرو رفته است و بگوید قمر سخن

اشک روان و سوز درون شد چو متصل

از آتشین زبانم از آن ریخت بر سخن

چون مدح مرتضی است سراپای دفترم

از کلک درفشان بنویسد بزر سخن

اهل سخن بنام علی اعتنا کنند

آشفته را اگر نبود معتبر سخن

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
کمال خجندی

آمد لب تو باز بصد نازه در سخن

شیرین حکایتیست که گوید شکر سخن

حاجت بگفت نیست ترا چشم و غمزه هست

گر میکنی بمردم صاحب نظر سخن

دیوار گوش دارد و اغیار نیز چشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه