گنجور

 
غروی اصفهانی

تشنه لبا به آب مهر تو سرشته شد گلم

چون بکنم دل از تو و چون ز تو مهر بگسلم

گرچه بلای دوست را از سر شوق حاملم

بار فراق دوستان بسکه نشسته بر دلم

می روم و نمی رود ناقه بزیر محملم

ملک قبول کی شود جز که نصیب مقبلی

لایق عشق و عاشقی برگ گلست و بلبلی

بار غم ترا چو من کس نکند بمحملی

بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی

بار دلست همچنان ور بهزار منزلم

داس غم تو می کند حاصل عمر را درو

درد و بلا همی رسد از چپ و راست تو بتو

رفتم و دل بماند در سلسلۀ غمت گرو

ای که مهار می کشی صبر کن و سبک برو

کز طرفی تو می کشی وز طرفی سلاسلم

شوق تو می زند ز شور و زنای غم نوا

تن سوی شام غم روان دل به زمین کربلا

جز من داغدیده را درد نبوده بیدوا

بار کشیدۀ جفا پرده دریدۀ هوا

راه ز پیش و دل ز پس واقعه ایست مشکلم

تا تو بخاطر منی دیده بخواب کی شود؟

راحت و عشق روی تو؟ آتش و آب کی شود؟

غفلت از تو در ره شام خراب کی شود؟

معرفت قدیم راهجر، حجاب کی شود؟

گرچه بشخص غائبی، در نظری مقابلم

ما به هوای کوی تو در بدریم و کو بکو

وز غم هجر روی تو با اجلیم روبرو

کی شود آنکه من کنم شرح غم تو مو بمو

آخر قصد من توئی غایت جهد آرزو

تا نرسد بدامنت دست امید نگسلم

سوخت ز آتش غم هجر تو پر و بال من

چون شب تار روز من هفته و ماه و سال من

نقش تو در ضمیر من مونس لایزال من

ذکر تو از زبان من فکر تو از خیال من

کی برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم

گرچه اسیر حلقۀ سلسلۀ اجانبم

یا که چه نقطه، مرکز دائرۀ مصائبم

ورچه ز حد برون بود منطقۀ نوائبم

مشتغل توام چنان کز همه چیز غائبم

مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم

ایکه بعرصۀ وفا از همه برده ای سبق

جز تو که سر نهاده از بهر نثار بر طبق؟

خواهر داغدیده را یک نظر ای جمال حق

گر نظری کنی کند کِشتۀ صبر من ورق

ور نکنی چه بر دهد کشت امید حاصلم؟

مفتقرا بعاشقی گشت بساط عمر طی

کی برسی بدولت وصل نگار خویش کی؟

پیری و بندبند دل شور و نوا کند چه نی

سنت عشق سعدیا ترک نمی دهی بمی

چون ز دلم رود برون خون سرشته در گلم

منکه بلاف عاشقی همسر صد مبارزم

گرچه فنون عشق را با همه جهل حائزم

ورچه نصاب شوق را با همه فقر فائزم

داروی درد شوق را با همه علم عاجزم

چارۀ کار عشق را با همه عقل جاهلم