گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

فحشی ز لبت تو وقف ما کن

درد دل بی‌دوا دوا کن

گفتی شب وصل ریزمت خون

باز آی به عهد خود وفا کن

تو روز و شبان به یاد غیری

روزی به غلط تو یاد ما کن

ما را به کمند خویش بگذار

هر صید که باشدت رها کن

در بر رخ مدعی فروبند

ازدل گر هم ز لطف وا کن

بیگانه هلاک خویش مپسند

این رحم به خویش و آشنا کن

عشق تو بلا و ما ذلیلت

ما را به بلات مبتلا کن

ای آنکه قدر به گفته توست

تبدیل به گفتنی قضا کن

آشفته اگر چه ز اشقیا شد

او را به نظر ز اولیا کن

بگشای تو لعل عیسوی‌دم

بر مرده از کرم دعا کن

زیرا که تو دست ذوالجلالی

ما را به جز از خدا جدا کن

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

ای دوست ره جفا رها کن

تقصیر گذشته را قضا کن

بر درگه وصل خویش ما را

با حاجب بارت آشنا کن

در صورت عشق ما نگارا

[...]

مولانا

ای دوست عتاب را رها کن

تدبیر دوای درد ما کن

ای دوست جدا مشو تو از ما

ما را ز بلا و غم جدا کن

اندیشه چو دزد در دل افتاد

[...]

سعدی

آخر نگهی به سوی ما کن

دردی به ارادتی دوا کن

بسیار خلاف عهد کردی

آخر به غلط یکی وفا کن

ما را تو به خاطری همه روز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه