گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

حدیث دوستان عیب است پیش دشمنان گفتن

چنان کز دوست منعست درد خویش بنهفتن

دریغا حال آن مجنون که باشد بر پری مفتون

که نه او را تواند دید و نه حرفی توان گفتن

گلی پیدا کن ای بلبل که آزاد از خزان باشد

که از شوقش توانی هر سحر چون غنچه بشکفتن

نگویم ماه و سروستی که پیش عارض قدت

نه با این طاقت ماندن نه او را قوت رفتن

کمال طالب آن باشد که جوید وصل جانانرا

کمال عاشق صادق چه باشد ترک جان گفتن

اشارت گر تو شیرین لب کنی فرهاد عاشق را

اگر صد بیستون باشد بمژگان میتوان سفتن

گمانم آنکه در خوابت ببینم ای پری یکشب

خیالت باز میدارد شبم تا صبح از خفتن

ببزم بی حجاب آئی و هر شب چهره بنمائی

غبار هستی خود را توانم گر زره رفتن

تو ای زلف سیه دانی چرا چون من پریشانی

که تا داری دل آشفته بایستت برآشفتن

حرامت باد جز در عشق مهرویان غزلخوانی

نشاید جز علی و آل او را دوست بگرفتن

اگر از دوست برگردم زنم حقا که نه مردم

نصیحتگو مده پندم ندارم گوش پذرفتن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن

نبایستی نمود این روی و دیگر باز بنهفتن

گدایی پادشاهی را به شوخی دوست می‌دارد

نه بی او می‌توان بودن نه با او می‌توان گفتن

هزارم درد می‌باشد که می‌گویم نهان دارم

[...]

حکیم نزاری

تنم جایی و دل جایی ندارم زَهرهٔ گفتن

دلم آن جا و تن زاین جا ندارد قوت رفتن

کسی کآشفته ی اویم ندانم با که بر گویم

یکی محرم همی جویم که داند راز بنهفتن

چو ماه از پرده شد پیدا تحمل کی کند شیدا

[...]

سیف فرغانی

چو سعدی سیف فرغانی حدیث عشق با هرکس

همی گوید که درد دل بیفزاید ز ناگفتن

اگر چه حد من نبود حدیث عشق تو گفتن

چو بلبل روی گل بیند بود معذور از آشفتن

هوس بازان عشق تو ز وصل چون تو شیرینی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه