گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چگونه شکر گویم زطالع میمون

که شمع محفل انس است ماه روز افزون

مرا رسد که باین طبع سست از سر شوق

نثار قامتش آرم قوافی موزون

گرت کباب ببایست اینک اینک دل

گرت شراب کفایت ندارد اینک خون

کدام ماه و چه خورشند غیر رخسارت

که نیم دایره مشکش بود به پیرامون

بخواست عذر زعذار زعشق تو وامق

ببرد نقش تو لیلی زخاطر مجنون

میان انجمن آن شمع آتشینم من

که شعله های زبانم بود زسوز درون

غلام میکده و میفروش و مغبچه را

اگر بجنت و غلمان دهم شوم مغبون

نه من زفتنه چشمت خراب و مستم و بس

که فتنه نیز بچشمان تو بود مفتون

اگر زسلسله دیوانه خاصیت بیند

چرا ززلف تو آشفته را فزود جنون

اگر کنند سرم زیب دار چون منصور

چگونه گفتن حقم زسر رود بیرون

علی است مظهر حق حق بود بدست علی

از این زیاده نگویم که نیستم مأذون