گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ندیدم دشمنان گشته حبیبان

فغان از گل دریغ از عندلیبان

نه چندانم کشد هجران احباب

که اندر وصل غوغای رقیبان

تو با اغیار چون بادام توام

چو پسته چاک شد ما را گریبان

لب شکرفروشت خان یغماست

همه در کام ما از بی نصیبان

تو سرگرم تماشائی عزیزا

چو یوسف مانده ای در چنگ ذئبان

حدیث عشق از مطرب کنم گوش

اگر صد خطبه خوانند این خطیبان

تو خون آشنایان خورده چون آب

چه غم داری زقتل این غریبان

حکیم از نقطه موهوم غافل

لبت آموخت لبی بر لبیبان

مرا تا عشق استاد سخن شد

فرامش کرده ام درس ادیبان

علاج ماست وصل آشفته ورنه

شکیبا کی شوند این ناشکیبان

مگو جز با علی و آل او درد

شفا رنجور جوید از طبیبان