آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۳

چشمکان چنگیز و رخ روم و خم گیسو ختن

جادوی خون خواره چون آئینه ذات الفتن

پرتو روی تو بر دل تافت و جان را بسوخت

شمع چون شد مشتعل لابد بسوزد پیرهن

چیست نرگس در گلستان چشم خونریز بتان

لاله در بستان کدام آن عاشق خونین کفن

خط خونینم رقم هر دم زند بر گرد لب

چون بخار آهم آید از جگر سوی دهن

یوسفی و چاه وارون بر زنخ آورده ای

بر سر آن چاه وارون بسته ای مشکین رسن

چهره ات بت طره ای زنار و دلی دارم عجب

در کدامین بتکده زنار می بندد سمن

رطلهای یکمنی ساقی بیار از صاف عشق

تا برآرم ریشه عقل و بسوزم ما و من

دوری از صورت چه باشد قرب معنی را بجوی

مصطفی را وصف بشنو از اویس اندر قرن

نغمه ای جز عشق مشنو می مخور جز جام عشق

ساقی آن باده بیار و مطرب آن پرده بزن

در طریقت پا نهادی سر بنه تاجی بگیر

دست برکن زآستین بیخ هوا ازدل بکن

میکند نقش بتان بازی بدل ای دست حق

از فراز کعبه ی دل این بتان را برفکن

تا بکی باشد پریشان از هوا آشفته ات

خانه تو تنگ باشد پیش دشمن مرتهن