گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زآن دهانم داد دشنامی که من می‌خواستم

بعد عمری دید دل کامی که من می‌خواستم

جُست دل زلف دلارامی که من می‌خواستم

یافته امشب دلارامی که من می‌خواستم

سوزی اندر بلبلان افکند و آتش زد به گل

داشت باد صبح پیغامی که من می‌خواستم

از چه پیر می‌فروشانم ز جامی خُم نکرد

بود در پای خُم آن جامی که من می‌خواستم

بود چشم شوخ او را زلف خالی توأمان

داشت بر کی دانه و دامی که من می‌خواستم

زاهدی را دید عاشق گشته رندی دوش گفت

جمع شد آن کفر و اسلامی که من می‌خواستم

با بناگوش تو شد دست و گریبان گیسویت

هم‌عنان شد صبحی و شامی که من می‌خواستم

شیخ زد طعنه که آشفته سگ کوی علی‌ست

شُکر شد نامیده بر نامی که من می‌خواستم

چند روزی شد که شور عشقم افتاده به سر

وَهْ که آمده باز ایّامی که من می‌خواستم

آن کبوتر که هوا بگرفت از بام حرم

شد مجاور بر در بامی که من می‌خواستم

 
 
 
قصاب کاشانی

بهر قتلم داد پیغامی که من می‌خواستم

از لبش حاصل شد آن کامی که من می‌خواستم

از جواب تلخ آن شیرین‌زبان راضی شدم

بود در این قند بادامی که من می‌خواستم

شد درون سینه نقش خاتم دل داغ‌دار

[...]

آشفتهٔ شیرازی

زآن دهانم داد دشنامی که من می‌خواستم

بعد عمری دید دل کامی که من می‌خواستم

جست دل زلف دلارامی که من می‌خواستم

یافته امشب دلارامی که من می‌خواستم

سوزی اندر بلبلان افکند و آتش زد به گل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه