گنجور

 
فصیحی هروی

گوارا باد آیات تجلی بر لب هوشم

اگر بخشد ثوابش را به دوزخ دیده و گوشم

همه دردم همه داغم همه آهم افغان

محبت کاش سازد در دل یاران فراموشم

مهیا می‌کنم از بهر خویش اسباب ناکامی

چو مستوری همه چشمم چو خاموشی همه گوشم

نگنجد دوست در یاد و نه بی‌یادش توان بودن

چو مرغ نیم بسمل می‌طپد در خاک و خون هوشم

ببین بیداد مرهم بر دل ریش و مزن طعنه

اگر رقصد ز شادی زیر نعش عافیت دوشم

سر زلف نگارم در پریشانی سزد زیبم

شب هجرانم و روز سیه زیبد هم‌آغوشم

فصیحی چشم شوقم قیمت نظاره می‌دانم

توان کرد از نگه در فرقت احباب خس‌پوشم