گنجور

 
ناصر بخارایی

من آن رندم که کفر و دین به جام باده بفروشم

به یاد یار بی درد، سرِ اغیار می نوشم

بر آرم دوزخ از سینه، که در جنت زنم آتش

اگر از شوق دیدارت به روز حشر بخروشم

چنانت دوست می‌دارم که با خود گشته‌ام دشمن

چنانت یاد می‌آرم که من از خود فراموشم

به دین می‌پرستان دلق ازرق عار می‌باشد

بگفتم آشکارا این عیب را دیگر نمی‌پوشم

من از افسردگی مُردم، از آن چون شمع می‌سوزم

من از خامی گریزانم، از آن چون باده می‌جوشم

برو ای محتسب، مگذار حد خود،‌ زمن بگذر

که مستیِ من از می نیست، ساقی کرد بی‌هوشم

اگر برداری ای مطرب دهان را از لب چون نی

چو بربط گوشمالم ده که چون دف حلقه در گوشم

ز چنگ من تو را دیگر مخالف کی برون آرد

اگر ای خوش نوا چون چنگ می‌آری در آغوشم

چنین کامروز لایعقل شد از جام ازل ناصر

مگر آرند فردای قیامت مست بر دوشم