گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بباغ عشق بجز میوه فراق ندیدم

زجان گذشته و جانانه را بوصل رسیدم

زدل گذشتم و پیمان دلبران نشکستم

زجان بریدم و از عهد دوستی نبریدم

بترک دوستیم دشمنان اگر چه بگفتند

بجان دوست که افسوس دشمنان نشنیدم

گسستم از دو جهان و بزلف یار ببستم

فروختم دل و دین عشق او بجان خریدم

ببوی دانه خالت ببند عشق بماندم

زدام عقل زوحشت چو آهوان برمیدم

کمان کشیده نگاه تو تا از آن خم ابرو

هزار تیر بجان خورده روی در نکشیدم

هزار سال بکویش نشسته گفت کدامی

هزار ره بسرم پا نهاد و گفت ندیدم

نبود آن خم چوگان زلف بر سر رحمت

مگو چو گوی و بسر در ره طلب ندویدم

زتلخ کامی عقلم خمار برد سحرگه

زلعل ساقی مجلس شراب عشق چشیدم

بجای کوی مغان شیخ شهر از سر رأفت

بهشت عدن بمن عرضه کرد و برنگزیدم

کدام کوی مغان آستان شاه ولایت

که کرده کوثرش آسوده از شراب نبیدم

کبوتر حرم مرتضی است آشفته

که جز به گرد در و بام کعبه‌اش نپریدم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode