آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۰

به باغ عشق به جز میوهٔ فراق ندیدم

ز جان گذشته و جانانه را به وصل رسیدم

ز دل گذشتم و پیمان دلبران نشکستم

ز جان بریدم و از عهد دوستی نبریدم

به ترک دوستی‌ام دشمنان اگر چه بگفتند

به جان دوست که افسوس دشمنان نشنیدم

گسستم از دو جهان و به زلف یار ببستم

فروختم دل و دین عشق او به جان بخریدم

به بوی دانهٔ خالت به بند عشق بماندم

ز دام عقل ز وحشت چو آهوان برمیدم

کمان کشیده نگاه تو تا از آن خم ابرو

هزار تیر به جان خورده روی در نکشیدم

هزار سال به کویش نشسته گفت کدامی

هزار ره به سرم پا نهاد و گفت ندیدم

نبود آن خم چوگان زلف بر سر رحمت

مگو چو گوی و به سر در ره طلب ندویدم

ز تلخ‌کامی عقلم خمار برد سحرگه

ز لعل ساقی مجلس شراب عشق چشیدم

به جای کوی مغان شیخ شهر از سر رأفت

بهشت عدن به من عرضه کرد و برنگزیدم

کدام کوی مغان آستان شاه ولایت

که کرده کوثرش آسوده از شراب نبیدم

کبوتر حرم مرتضی است آشفته

که جز به گرد در و بام کعبه‌اش نپریدم