گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زد هجر بصبح وصال فالم

خور داد نشان از آن جمالم

خورشید اگر بخانه باشد

اختر چه غم است ازو بالم

سودای جمال آن پری روی

هم خواب ببرد و هم خیالم

هر روز زفرقت تو سالی است

چون است فراق تو بسالم

عناب لبت ببزم بوسید

خون خورد زعذر بدسگالم

مستقبل و ماضیم چه پرسی

بر وصل کنون خوش است حالم

زآئینه زدود آب می رنگ

شادی برهاند از ملالم

گر شکوه ای از فراق او رفت

الحمد که شاهد وصالم

سیراب شدم زلعل نوشش

ای خضر چه میدهی زلالم

بر درد دل احتمال درمان

گفتند و نبود احتمالم

الا که بگیرم آن سر زلف

در شام فراق بر تو نالم

آشفته سگ در علی شو

تا فخر کنی به اهل عالم