گنجور

 
جهان ملک خاتون

بگرفت ز دست غم ملالم

باشد که نظر کنی به حالم

من بلبل مست در گلستان

از شوق رخش چرا ننالم

در حسرت آن هلال ابرو

ای دوست ببین که چون هلالم

آشفته به عشق آن پری رو

مشتاق بدان دو زلف و خالم

در وصل تو چون الف قدم بود

وامروز ز هجر همچو دالم

با آنکه مرا نمی کنی یاد

یکدم نروی تو از خیالم

در بند فراق تو گرفتار

محروم به یک ره از وصالم

سرگشته چو خضر بر لب جوی

بر لب بچکان از آن زلالم