گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زآن سرو زلف نافه بگشایم

گو بخوانند خلق عطارم

مدح مولا نیاید از درویش

سگ خود ای علی تو بشمارم

شهسوارا نه من شهید توام

روزی آخر زخاک بردارم

جز عشق شررخیز زآغاز ندیدم

میسوختم و موقع ابراز ندیدم

رازی که همه عمر دل از دیده نهان کرد

ای دیده تو گفتی چو تو غماز ندیدم

یک انجمن از روشنی شمع بعیشند

پروانه برو جز تو بپرواز ندیدم

گلچین پی یغما و حریفان بتماشا

با گل بجز از بلبل دمساز ندیدم

در حشر شهیدان تو گلگون کفنانند

یک قوم چو این طایفه ممتاز ندیدم

هر جا که دری بود زدم خانه امید

یک در بجز از دیر مغان باز ندیدم

گشتم همه اطراف گلستان زسردرد

جز بلبل شوریده همه آواز ندیدم

هر کس سفری کرد بمنزل رود ایدل

رفتی تو من آمدنت باز ندیدم

عمرم همه شد صرف وفاداری خوبان

یک اهل وفا در همه شیراز ندیدم

نام آشفته ببر باری بگو

طوطی شکر فشانی داشتم

گر گنه کردم بسی ایشیخ شهر

چون نجف دارالامانی داشتم