گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

مجالی نیست کز شور رقیبان با تو پیوندم

همان بهتر که از کوی تو امشب رخت بربندم

ز شب تا صبح می‌پختم خیال آن لب میگون

نمک بر زخم‌های پرده دل می‌پراکندم

نه آزادم کنی نه می‌کشی نه دانه می‌ریزی

عبث خود را به دام چون تو صیادی برافکندم

رفیق حجره و گرمابه و صحرای اغیاری

نمی‌دانم به چه لطف از تو ای بی‌رحم خرسندم

ز خون مدعی رنگین مکن ناخن نگارینا

که من بر پنجه سیمین تو این ننگ نپْسندم

مرا هم بود نخلی بارور در گلشن خاطر

به امید تو ای رعنا نهال از بیخ برکندم

غرور حسن نگذارد که حال چون منی پرسی

ولی روزی شوی جویا و خواهی باز آرندم

به ملک حسن چون آرد شبیخون لشکر خطت

شود چشمان بیمار تو جویا و نبینندم

بسم از این هوسناکی برو آشفته عاشق شو

که اندر حلقه عشاق سر دفتر شمارندم

ز عشق مرتضی کن پر سراپای وجود ای دل

که همچون نی نوای عشق باز آید ز هر بندم