گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

روزگاریست که کاری عجبم آمده پیش

من دوان از پی دل زپی دلبر خویش

شوق آن سیب زنخدان بگلو گشته گره

همچو طفلی که خورد لقمه ای از حوصله بیش

عاشقان راست بکف گنج زر از بهر نثار

من بیمایه زخجلت فکنم سر در پیش

یاد زلفت بضمیر است چه حاجت به عبیر

در ره باد بر آتش بنهم من دل ریش

من و خاموش نشستن بشب وصل عجب

نبود خاموش اگر گنج بیابد درویش

زاهد و کسوت میخواره نگنجد با هم

عشق با خرقه سالوس نچسبد بسریش

کفر زلفت نه همین رونق اسلام شکست

کافران نیز گذشته زسر ملت خویش

ای شبان چیست تو را چاره پی حفظ گله

زاهد گرگ صفت پوشد اگر خرقه میش

من و در عشق تو اندیشه زشنعت حاشا

عاشقان بیم ندارند زبیگانه و خویش

دل من زخمی زلف تو و میرد ناچار

گر کسی را بزند عقرب جراره به نیش

در علاج دل آشفته مبر رنج طبیب

درد عشقست برو چاره دیگر اندیش