گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

گرم چو جامه بگیری شبی تو در بر خویش

چو شمع صبح بپایت فدا کنم سر خویش

گرت شکی است در اخلاص عاشق صادق

ببین در آینه یعنی برأی انور خویش

به کیقباد و جمم افتخارهاست بسی

اگر مرا بشماری زخیل چاکر خویش

گمان مبر که روی از برابرم هرگز

گرم برانی دایم تو از برابر خویش

ملامتم نکنی شاید از نظربازی

اگر در آینه بینی بماه منظر خویش

شبی که خاتم لعلت مرا بدست افتد

بملک جم ندهم کلبه محقر خویش

بغیر شاهد معنی نگنجدم در دل

چه صورتست که من کرده ام مصور خویش

بجز بیاد حق آشفته زیستن غلطست

بغیر یاد علی ره مده بخاطر خویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش

نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش

تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی

چنان که در دلت آید به رای انور خویش

نظر به جانب ما گرچه منت است و ثواب

[...]

ابن یمین

کریم دولت و دین سرور زمان و زمین

توئی که مثل تو گیتی ندید داور خویش

سزد که خسرو سیارگان ز بهر شرف

ز خاکپای شریف تو سازد افسر خویش

عروس مملکت اندر زمان جلوه گری

[...]

سیف فرغانی

سزد که صبر کنم بر فراق دلبر خویش

ازآنکه وصلش ما را ندید در خور خویش

بلطف خواندن از خدمتش ندارم چشم

چو راضیم که نراند بعنفم از بر خویش

بود بآب دهانش نیاز و خاک درش

[...]

صوفی محمد هروی

بجز صبا ز که جویم نشان دلبر خویش

من شکسته چو محرومم از صنوبر خویش

نشانده ام به لب جویبار دیده کنون

خیال قامت شمشاد سایه پرور خویش

به غیر کوی تو دیگر کجا برم ای دوست

[...]

جامی

مدار آینه را در صفا برابر خویش

به دست شانه مده طره معنبر خویش

نبرده ام به می لعل دست بی لب تو

که پر نکرده ام از خون دیده ساغر خویش

رقیب گفت تو را بدگهر شناخته ام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه