گنجور

 
ابن یمین

کریم دولت و دین سرور زمان و زمین

توئی که مثل تو گیتی ندید داور خویش

سزد که خسرو سیارگان ز بهر شرف

ز خاکپای شریف تو سازد افسر خویش

عروس مملکت اندر زمان جلوه گری

کند ز گوهر تیغ و سنانت زیور خویش

منم که در گه مدحت زبان خوش سخنم

کند ز تیغ بلارک پدید گوهر خویش

پناه اهل هنر چون جناب تست چه شد

که یادمی نکنی از غلام کمتر خویش

من ار نیایم و لطفت نخواندم باشم

چنانکه آیم ورانی بعنفم از در خویش

کجاست آن کرم طبع و آن سخاوت نفس

که ذات پاک ترا ساختند مظهر خویش

ز وصلشان چو خلایق مراد یافت چه شد

که چهره شان بنمائی بچشم چاکر خویش

چرا بسیم و زرم تربیت نفرمائی

چرام خلعت فاخر نپوشی از بر خویش

که هر که بنده او زر بود بازادی

همی دهد ز سر علم گونه زر خویش

جهان بکام تو بادا و باشد از پی آنک

جها ندید جهاندار جز تو درخور خویش