گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بر عشق صبر می‌کنم و بر جراحتش

وز عقل می‌گریزم و داروی راحتش

ملک دلی که خیمهٔ واجب در او زنند

ممکن چگونه پای گذارد به ساحتش

زآن منظر صبیح چه گویم که در جهان

صبح ازل نمونه بود از صباحتش

محتاج چاشنی است اگر خوان پادشاست

تا چاشنی گرفته نمک از ملاحتش

در آینه قبیح نماید رخ قبیح

غفلت مکن حکیم ز وجه قباحتش

عارف شراب ناب کشد گرچه شد حرام

زاهد به آب ساخته و با اباحتش

ماهی اگر که راحت خود را در آب دید

جوید سمندر آتش بر استراحتش

گفتی چو چشم یار بود نرگس چمن

بگشای چشم و نیک ببین در وقاحتش

شاید اگر که خیره بماند در او عقول

بیند چو لطف عنصر او در سماحتش

پیغمبری که گفت انا افصح از ازل

کندست در حقیقت واجب فصاحتش

آشفته یافته نمک مدح مرتضی

شاید که التیام پذیرد جراحتش