آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۲

گرم چو جامه بگیری شبی تو در بر خویش

چو شمع صبح بپایت فدا کنم سر خویش

گرت شکی است در اخلاص عاشق صادق

ببین در آینه یعنی برأی انور خویش

به کیقباد و جمم افتخارهاست بسی

اگر مرا بشماری زخیل چاکر خویش

گمان مبر که روی از برابرم هرگز

گرم برانی دایم تو از برابر خویش

ملامتم نکنی شاید از نظربازی

اگر در آینه بینی بماه منظر خویش

شبی که خاتم لعلت مرا بدست افتد

بملک جم ندهم کلبه محقر خویش

بغیر شاهد معنی نگنجدم در دل

چه صورتست که من کرده ام مصور خویش

بجز بیاد حق آشفته زیستن غلطست

بغیر یاد علی ره مده بخاطر خویش