گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

فوج مژگان از اشارات دو چشمت ای پسر

ریخت خون از مردمک چون خون مردم نیشتر

بزم مستان غمت را نقل و می حاجت نبود

کز دهان و چشم و لب می هست و بادام و شکر

کی برم ازچشم و زلفت دین و دل کاندر رهند

ترککان جان شکار و جادوان سحرگر

ای تو را بالا بلا وی چشمکانت فتنه زا

فتنه ام بر آن بلا زین فتنه از خود بیخبر

مرحبا ای برق عالم سوز از نو جلوه کن

تا بسوزی خرمن هستی ما از خشک و تر

واعظ ار از فتنه روز قیامت وصل کرد

خواست تا گوید حدیث شام هجران مختصر

جز حدیث زلفت آشفته نگوید روز و شب

زآن که او را نیست ره زین حلقه تا محشر به در

 
 
 

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه

عنصری

عارضش را جامه پوشیدست نیکویی و فر

جامه ای کش ابره از مشکت وز آتش آستر

طرفه باشد مشک پیوسته بآتش ماه و سال

و آتشی کو مشک را هرگز نسوزد طرفه تر

چون تواند دل برون آمد ز بند حلقه هاش

[...]

فرخی سیستانی

بر گرفت از روی دریا ابر فروردین سفر

ز آسمان بر بوستان بارید مروارید تر

گه بروی بوستان اندر کشد پیروزه لوح

گه به روی آسمان اندر کشد سیمین سپر

هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ناصرخسرو

اصل نفع و ضر و مایهٔ خوب و زشت و خیر و شر

نیست سوی مرد دانا در دو عالم جز بشر

اصل شر است این حشر کز بوالبشر زاد و فساد

جز فساد و شر هرگز کی بود کار حشر؟

خیر و شر آن جهان از بهر او شد ساخته

[...]

ازرقی هروی

ابر سیمابی اگر سیماب ریزد بر کمر

دود سیماب از کمر ناگاه بنماید اثر

ور ز سرما آبدان قارورۀ شامی شدست

باز بگدازد همی قاروره را قاروره گر

ور سیاه و خشک شد بادام تر ، بیباک نیست

[...]

ابوعلی عثمانی

مابَقی فی النّاسِ حُرٌّ

لاٰوَلاٰفی الْجِنّ حُرٌّ

قَدْمَضیٰحُرُّ الْفَریَقیْنِ

فُحُلْو اُلْعَیْشِ مُرٌّ