آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۸

خواند دل حورت و شد معترف اینک به قصور

آن غلامی تو که بیرون کشی از جنت حور

از چه با مردم دیده شده همخانه

گر پری زآدمیانست به عالم مستور

قامتت را نتوان خواند که سرو چمنست

عارف از همت عالی ننماید مقصور

طایر عقل فروریخت پر از صولت عشق

پیش شهباز چه پرواز نماید عصفور

از شب هجر حکایت مکن و روز فراق

که رسد از پی شب و روز و پس از ظلمت نور

هر کرا چشم بود می‌نتوان گفت بصیر

مگر آن را که نظر وقف بود بر منظور

گفته بودم که شکایت کنم از غیبت تو

غیبتی نیست که گوییم حکایت به حضور

به جز از عشق ندارد دل افسرده سماع

مردگان را نکند زنده مگر نفخه حور

زیر آن زلف بناگوش عیان شد گویی

صبح عید است نمایان به شبان دیجور

عاقبت گرد لب لعل تو را خط بگرفت

خاتم از دست سلیمان بستد لشکر مور

آتش‌افشان ز چه رو گشته زبانش در کام

نشده سینه آشفته اگر وادی طور