گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

روزگاری‌ست که ارباب ریا معتبرند

اهل تزویر بر اصحاب صفا مفتخرند

بی‌بصر بوالهوسان بس که شده محرم راز

همه در سرزنش و شنعت اهل نظرند

موی‌سان عاشق صادق پی دلجویی دوست

کام‌جویان ز میان دست هوس در کمرند

خفتگان را زده سر کوکب طالب ز افق

شب‌نشینان هواخواه ستاره شمرند

نوبت بال‌فشانی همه با مرغ شب است

آه از این قوم در این دور که صاحب‌نظرند

جام اغیار لبالب ز می وصل نگار

خیل عشاق همه خسته و خونین‌جگرند

بس که بیگانه فراوان شده در کشور عشق

آشنایان وفاپیشه به فکر سفرند

هرکجا سر بنهی پای نهندت بر سر

گویی این طایفه مردن نه ز جنس بشرند

هرکجا مال کنی بذل پی جان تواند

تو به آنان که دهی نفع تو را بر ضررند

یک جهان خیل منافق شده در شهری جمع

اولیای تو همانا که به ملک دگرند

دست آشفته بگیر ای که تویی دست خدا

کاین حریفان دغل جمله مطیع عمرند