گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

ساقیا باده بده تا طرب از سر گیرند

پیش کاین تاج مه از تارک شب برگیرند

شاهدان شمع ز کاشانه برون اندازند

قدسیان مشعله هفت فلک درگیرند

نیکوان پرده بر انداخته در رقص آیند

مطربان هر نفسی پرده دیگر گیرند

نقل خشک از لب چون شکر معشوق برند

می روشن به سماع غزل تر گیرند

زهره را اتا بسوی مجلس عشاق کشند

گه سر زلف و گهی گوشه چادر گیرند

هندو آسا همه هنگام شکر خنده صبح

با لب یار کم طوطی و شکر گیرند

سنگ در ساغر نیک و بد ایام زنند

وز کف سنگدلان نصفی و ساغر گیرند

طوق گردن ز سر گیسوی مشکین سازند

صید گردون به خم زلف معنبر گیرند

زیر سقف گهر آگین فلک چون دم صبح

خوش بخندند و جهان در زر و گوهر گیرند

کم زنان نرد دغا باختن آغاز کنند

مهره خصم بر امید مششدر گیرند

نعره نوش وشاقان و سماع خوش چنگ

جان فزانید گه صبح جهان بر گیرند

آن خیمده قد لاغر تن مو ریخته سر

بزنند و بنوازند و به بر در گیرند

وان تهی معده نه چشم سیه سوخته را

ناله دل به ده انگشت فرو تر گیرند

وان کشف پشت خرف را که همه تن شکم است

گردن و گوش بمالند چو بر بر گیرند

وز خروش خوش آن دایره کردار دو روی

پای چون دایره خواهند که بر سر گیرند

گردنان همچو گریبان همه سر در بازند

تا یکی دم سر آن زلف معطر گیرند

آسمان برخی بزمی که در او از می و جام

آذر از آب دهند آب ز آذر گیرند

مشتی او باش و قلندر بهم آیند و همه

پرده نیستی و راه قلندر گیرند

چون بد و نیک جهان جمله فراموش کنند

باده بر یاد کف شاه مظفر گیرند

نصرة الدین عضدالمله محمد که ازو

ساکنان فلکی مرتبه و فر گیرند

پهلوان خسرو منصور که با قدرت او

آسمان را سزد ار عاجر و مضطر گیرند

قطره ای را ز کفش قلزم و جیحون خوانند

گوشه ای را ز دلش گنبد اخضر گیرند

آنکه با حشمت او کم ز کم آید گه عقد

هر حسابی که ز کیخسرو و جم بر گیرند

دوحه دولت و سرچشمه اقبال ورا

عاقلان پاکتر از طوبی و کوثر گیرند

چاکر لفظ خوش و بنده طبعش کش اوست

هر چه نام از طرف ششتر و عسکر گیرند

با کف دست وی از نار سمن رویانند

با تف تیغ وی از آب سمندر گیرند

خسروان نام شریفش همه بر دیده نهند

قدسیان نامه فتحش همه در بر گیرند

پرچم خنگ وی از طره حورا سازند

بیرق رمح وی از کله قیصر گیرند

نه فلک ز آرزوی طوق سمندش همه شب

خویشتن تا به سحر در زر و زیور گیرند

بر فلک انجم از آن چون ورق زر شده اند

تا ورقهای مدیحش همه در زر گیرند

دست و شمشیر ورا از قبل نصرت حق

ذوالفقار دگر و حیدر دیگر گیرند

بیضه شرع مسلم بود از فتنه چرخ

تا ورا روز وغا نایب حیدر گیرند

پیش آن دست که خورشید فلک طیره اوست

هستی عالم شش گوشه محقر گیرند

می سگالند دو دستش که به یک بخشش گرم

تر و خشک همه آفاق ز ره بر گیرند

جود مرده ز دلش زنده شد و شاید اگر

دم عیسی و دل شاه برابر گیرند

تیهوان در حرمش زقه شاهین طلبند

آهوان در کنفش گوش غضنفر گیرند

نفحه عدل ورا بوی ز غزنین یابند

صدمه تیغ ورا راه به کشمر گیرند

سلطنت را جز ازو واسطة العقد کجاست؟

که بدو مملکت و افسر سنجر گیرند

پدر اسکندر ثانی و برادر سلطان

اصل شاهان ز پدر یا ز برادر گیرند

خسروا عدل تو جاییست که در خطه ملک

طغرل و باز به دراج و کبوتر گیرند

عقل و جان خاک کف پای تو در دیده کشند

بحر و کان غاشیه دست تو بر سر گیرند

گر کمندی کند از رای رفیع تو فلک

به خم او همه خورشید منور گیرند

عقل کل ذات تو آمد که بر رتبت او

نه فلک را همه اجزای مبتر گیرند

اندران روز که گردان وغا در صف کین

ناله کوس به از ناله مزهر گیرند

طعمه مرگ ز اجسام دلیران سازند

ساحت چرخ بر ارواح مطهر گیرند

به تف تیغ همه گرده گردون سوزند

به خم خام همه زهره ازهر گیرند

باد پایان ز تف خنجر عادی صفتان

طبع دور فلک و عادت صرصر گیرند

آن زمان تیغ ترا مایه نصرت دانند

وان نفس تیر ترا مرگ مصور گیرند

رافنون وار همه کوس اجل بنوازند

ارغوان شکل رخ تیغ به خون در گیرند

نیزه ها خوابگه از سینه گردان طلبند

حربه ها جایگه اندر سر و افسر گیرند

سرکشان هم به سر رمح چو نیلوفر تر

عرصه معرکه در لاله احمر گیرند

عقل و روح از فزع، آیینه مثال

راه این دایره آینه پیکر گیرند

از طرب صف شکنان لون طبر خون یابند

وز فزع تیغ زنان رنگ معصفر گیرند

گه رکاب از کمر کوه گران تر سازند

گه عنان از ورق کاه سبکتر گیرند

گرد یکران ترا کایت فتح و ظفرست

مایه نصرت و پیرایه لشگر گیرند

بر سر مایده معرکه مرغان هوا

کاسه از تارک شاهان ستمگر گیرند

نامه فتح تو بر طارم گردون خوانند

خیمه جاه تو بر تارک اختر گیرند

سعد گردون به بقای ابد و نصرت حق

فال اقبال به نام تو ز دفتر گیرند

حمله ای را ز تو صد لشکر دارا شمرند

وقفه ای را ز تو صد سد سکندر گیرند

فضلا در صفت مدح تو اشعار مجیر

به ز درج گهر و درج مسطر گیرند

رقمش طرفه تر از صورت مانی دانند

سخنش خوبتر از صنعت آزر گیرند

پیش طبع وی و دست تو بزرگان عراق

هم سخا هم سخن خلق مزور گیرند

شعر او نسبت و نام از تو و مدح تو گرفت

گرچه نام از پدر خویش وز مادر گیرند

خسروا تاج دها! موکب نوروز رسید

که جهانرا همه در لاله و عبهر گیرند

بس نماندست که بر دامن کشت و لب جوی

سبزه و بید به کف ناوک و خنجر گیرند

رطلها از می آسوده لبالب خواهند

جامها در زر و فیروزه سراسر گیرند

بزم نوروز بساز و می آسوده بخواه

تا به بزم تو همه باده مقطر گیرند

بر خور از بخت جوان روز نو و دولت نو

آن به امروز که جام می و ساغر گرند

تا بتان گرد سمن دام ز عنبر سازند

تا مهان روز طرب زلف معنبر گیرند

تا خط و عارض خوبان ختن را به صفت

چون دل مؤمن و چون سینه کافر گیرند

عز و اقبال تو و اعظم اتابک به جهان

باد چندانک دم صور بدم درگیرند

امر و نهی تو چنان باد که بر روی زمین

خسروان را همه مأمور و مسخر گیرند

در تو کعبه امید خلایق بادا

تا همه خلق جهان حلقه آن در گیرند