گنجور

 
ظهیری سمرقندی

دستور گفت: چنین آورده‌اند که وقتی جوانی بود با جمالی وافر و نعمتی فاخر، جهان‌دیده و گرم و سرد چشیده، خدمت ملوک و سلاطین کرده و مباشرت اَشغال دیوانی و اَعمال سلطانی نموده و ملوک روزگار به حکم وفور ادب و علو نسب‌، او را عزیز داشتندی. روزی بر سبیل تنزّه و تفکّه بر ممر شاهراهی، طارمی دید مرتفع و رواقی متسع برکشیده. چنانکه عادت باشد نظر کردن به ابنیه عالیه و مساکن مرتفعه، چون بر بالای منظر نگریست، دختری دید چون حور در قصور و چون ولدان و غلمان در جنان. نور جمالش جهان منور کرده و بوی زلفش عالم را معطر و مبخر گردانیده. با چشم غزال و سحر حلال و سلاست آب زلال و لطافت باد شمال. چون آفتاب در جوزا و ماه در سرطان، بر طرف منظر تکیه زده و عکس رویش عالم را روشن گردانیده. جوان چون آن حسن و لطافت و لطف و ظرافت بدید، واله و متحیر شد و با خود گفت: مگر زهره زهرا از قبه خضرا به پست آمده است یا ملک از فلک قصد مرکز زمین کرده است:

نحر کخرط العاج یضعف حسنه

خصر مخوط الخیزران الانضر

ماه از رخ تو شکست هنگامه خویش

گل روی تو دید چاک زد جامه خویش

بالای تو خواند سرو را قامت خویش

مشک از خط تو در آب زد نامه خویش

ماهی که حسن او رشک خورشید و غیرت ناهید بود و آفتاب از خجالت رخسارش در حجاب تواری و عنبر در شکنج زلف او متواری.

نگاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد

بهاری کز دو گلزارش همی شهد و شکر خیزد

خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند

هزار آتش برانگیزد هر آن وقتی که برخیزد

هر ساعتی حورا غالیه بر رویش می‌کشید و رضوان ‌«وان یکاد» می‌خواند و بر وی می‌دمید.

یختال فی مشییته کالغصن فی قامته

فالدر فی مبسمه و المسک فی نکهته

از دور بدیدم آن پری را

آن رشک بتان آزری را

در مغرب زلف عرض داده

صد قافله ماه و مشتری را

عقل مرشد از سفینه سینه آواز می‌داد که «بر‌گذر و در منگر که فتوای حضرت نبوت و مثال درگاه رسالت این است که «لا تتبع النظره النظره، فالنظره الاولی لک والثانیه علیک».

از کوی بلا، پای نگهدار ای دل

گر جان خواهی، جای نگه دار ای دل

اما عشق دلفروز و مهر دلسوز از محمل دل فریاد می‌کرد که عشق تحفهٔ غیب است، از غیب بی‌عیب آید.

توبه زهاد بباید شکست

پردهٔ عشاق بباید درید

هرچه نه جانست بباید فروخت

مهر چنان روی بباید خرید

در جمله، جوان‌، دل به باد داد. از سر کوی به پای می‌رفت و از پای به سر می‌آمد.

جعلت ممری علی بابه

لعلی اراه فاحیا به

ردیت اشتیاقا الی قربه

فمن لی بغفله حجابه

زن از بالا نظر بر جوان افکند، چون حیرت و حسرت و قلق و ضجرت او دید، دانست که طرّه طرار و غمزه غمّازش، نقد وقار از کیسهٔ شکیب ربوده است و دل و جانش را در موسم معاملهٔ عشق، به «من یزید» برده، چنانکه عادت خوبان است درِ طارم فراز کرد.

رات کلفی بها لیلی و وجدی

فملتنی کذا کان الحدیث

ولی قلب ینازعنی الیها

و شوق بین اضلاعی حثیث

افتاد مرا ز عشق کاری و چه کار

زد در دل من زمانه خاری و چه خار

روز به نماز شام رسید و نیز بوی گل وصل معشوق به مشام او نرسید. جوان با جگری کباب و چشمی پر آب به وثاق بازآمد. شبی چون شب مارگزیدگان و حالتی چون حالت ماتم‌رسیدگان، نه وجه قرار و نه امکان فرار. این غزل تکرار می‌کرد.

هر که‌را عشق اختیار کند

بی‌قراری بر او قرار کند

نه عجب گر ز شعبدهٔ هَوَست

چشمم از آرزو چهار کند

انتظارم مده که آتش و آب

نکند آنچه انتظار کند

همه‌شب منتظر می‌بود تا صبح صادق از افق باختر، شارق گردد و مؤذن ندای ‌«حی علی الفلاح» و ابوالیقظان ندای ‌«حی علی الصباح» در دهد و همه‌شب این بیت ورد خود ساخته.

خلیلی انی قد ارقت و نمتما

لبرق یمان فاجلسا عللانیا

ای مست هلا خیز که هنگام صبوح است

هر دم که درین حال زنی دام فتوح است

تا آخر نسیم صباح بر ارواح وزید و اشباح را به اصطباح خواند. جوان با دلی پر درد و رخساره‌ای زرد از خانه بیرون آمد. تفحّص‌کنان که «‌طبیب عشق را دکان کدام است؟ تا تفسره درد و مجبه وجد بدو نمایم؛ باشد که صفرای این واقعه را سکنگبینی سازد تا جانِ به‌لب‌رسیدهٔ وصال را که در بحرانِ هجران مانده‌ست تسکینی رسد.»

جس نبضی فقال عشقا طبیبی

ویحه من اخی علاج مصیب

فزجرت الطبیب سرا بعینی

ثم ناجیته بحق الصلیب

با خود گفت: مصلحت آن بود که رقعه‌ای به معشوق فرستم و از حال دل خسته و جان مجروح او را اعلامی کنم؛ باشد که رفقی نماید و لطفی در میان آرد که هیچ صاحب‌دلی دوست خود را دشمن ندارد و خورشید عالم‌آرای گردون‌پیما‌ی که شاه ستارگان است و خسرو سیارگان با علو معارج و سمو مدارج از ذره‌ای حقیر ننگ نمی‌دارد و گل سرخ‌روی سبز قبای شوخ‌چشم رعنا که ملک ریاحین و زینت بساتین است، مجاورت خار موجب ننگ و عار نمی‌شمرد که این دم سرد، اثری گرم نماید و این آب دیده، چشم بی‌آب را نمی‌دهد که گل وصل بشکفد و خار هجر فرو ریزد. پس قلم برگرفت و به مداد شوق بر بیاض کاغذ نبشت.

تملکت یا مهجتی، مهجتی

و اسهرت یا ناظری، ناظری

و فیک تعلمت نظم الکلام

فلقبنی الناس بالشاعر

ایا غائبا حاضرا فی فوادی

سلام علی الغائب الحاضر

هم باز خورد به تو بلایی آخر

واندر تو رسد ز من دعایی آخر

درد دل من چنین نماند پنهان

سر بر کند این درد به جایی آخر

پس خرده عشق در میان نهاد و از مضمون دل و مکنون سر خبر داد و به‌دست معتمدی به معشوقه فرستاد. چون رقعه به زن رسید و مَطلع و مَقطع آن بدید، گفت: این جوان را بگوی تا نیز این سخن بنهد و ما را چون دیگر زنان نپندارد و بیش ازین سخن بی‌فایده نگوید و نابوده نجوید و گَوز پوده نشکند و پتک بر آهن سرد نزند از بهر آنکه:

گر ماه شود ننگرم اندر رویش

و بداند که مرا با جمال صورت، کمال عفت جمع است. هرگز غبار تهمت و شبهت بر ذیل عفاف و عصمت من ننشیند و گل طهارت من به خار معصیت خسته نگردد. چون جوان جواب و خطاب معشوق شنید با خود گفت:

از دوست به هر زخمی افگار نباید شد

وز یار به هر جوری بیزار نباید شد

کار نیکوان، تجبر و تکبر است و کار عاشقان تخضع و تذلل:

دارم سخنان تازه و زر کهن

آخر به کف آرمت به زر یا به سخن

گفت: از صورت نامه چیزی به کف نیامد، از نقش خامه‌، به نقد و جامه نقل باید کرد.

روزگاری‌ست این که دیناری

ارزد آن کس که یک درم دارد

زر ندارد بنفشه چون نرگس

قامتش زان همیشه خم دارد

و بعد از پیک و نامه، زر و جامه فرستاد. معشوق گفت: این جوان را بگویید که:

این کار به زر چو زر نخواهد شد

اگر وصول مقصود و حصول مفقود به مجرد زر بودی، پس کان که مایه‌دار گنج‌هاست، معشوق دل‌ها بودی و اگر زیبایی به علم دیبایی در کنار آمدی، کرم پیله که مایه هر اطلس و دیباست، محبوب جان‌ها بودی و لکن حجله آرایش دیگرست و حجره آسایش دیگر. زر، حلقهٔ فَرْج استران را زیبد نه گوش دلبران را.

زر اگر مایل خران نشدی

حلقه فرج استران نشدی

زر و جامه و پیغام و نامه باز فرستاد و جواب‌های درشت داد. جوان با دلی پر حسرت و دماغی پر فکرت، پهلوی غم بر بستر الم نهاد و از سر دردی به ترنم و وجدی می‌گفت:

مراض نحن لیس لنا طبیب

و مهمومون لیس لنا حبیب

و لیس لنا من اللذات الا

امانیها و رویتها نصیب

جوان را عذار ارغوانی در تحمل مشاق فراق، زعفرانی شد و از حمل اعبا اثقال هجر که از ارحام مادر نوایب دهر می‌زاد، تیر قدش کمان‌وار خم گرفت و عرعر قد و صنوبر قامتش از آسیب صرصر حدثان و عواطف محنت روزگار شکسته شد. از جمال وصال به آمد شد خیال، خرسند می‌بود و بدین بیت تعلل می‌نمود:

خیالک فی الکری و هنا اتانا

و من سلسال ریقم قد سقانا

هر شب گردد خیال او گرد دلم

الحق ز مراعات خیالش خجلم

از ارواح تا صباح و از فلق تا غسق بر سر کوی دوست معتکف و مجاور بودی منتظر نسیم خلوتی که از روایح ریاض وصل به مشام او رسد. درد بی‌درمان و محنت بی پایان بر دل و جان او مستولی شده و آتش فراق دمار از خرمن صبر برآورده و به زبان حال می‌گفت:

جربت من نار الهوی ما تنطفی

نار الغضا و تکل عما تحرق

و عذلت اهل العشق حتی ذقته

فعجبت کیف یموت من لایعشق

تا روزی گنده‌پیری، که دست قواس روزگار استواری قدش را به انحنا بدل کرده بود و حراث ایام بر موضع لاله‌زارش خُرده‌زعفران بیخته، بر جوان بگذشت. در وی نظر کرد، طراوات و رونق گل باغ جمالش پژمرده دید و نضرت ارغوان رخسارش به زعفران بدل‌شده یافت. به نظر تفرس از احوال او تفحّصی کرد و از موجب ذبول و نحول او تجسسی نمود و در تفسره صفرای او نگریست. بدانست که جوان در تب مطبق عشق است و در حرارت محرّق هجران که آثار اصفرار بر صفحات رخسار او ظاهر شده است گفت: ای جوان بگو چرا آفتاب شباب تو در بدو حال صفرت گرفته‌ست و گلزار جوانی‌ات به هنگام اعتدال نوبهار فترت پذیرفته؟ اگر بیماری عشق است طبیب می‌یابی. جوان چون این اشارت در ضمن این بشارت معلوم کرد، نفس سرد برآورد و اشک گرم از دیده فرو ریخت گنده‌پیر چون رمز عشق را تفسیر بخواند و محکم و متشابه هجران را تاویل بشناخت، گفت: «علی الخبیر بها سقطت و علی ابن بجدتها حططت» ماجرای خویش بازگوی که تا نبض ننمایی، بیماری معلوم نشود و تا بیماری مقرر نگردد، علاج میسّر نشود جوان گفت:

لیالی بعد الظاعنین شکول

طوال و لیل العاشقین طویل

قصهٔ غصه من دراز است و حادثهٔ مشکل من با نشیب و فراز.

یا سائلی عن قصتی دعنی امت فی غصتی

احبابنا قد رحلوا والیاس منهم حصتی

خال ستم زمانه می بین و مپرس

از رنگ رخم نشانه می‌بین و مپرس

احوال درون خانه از من مطلب

خون بر در آستانه می‌بین و مپرس

شب در قلق و اضطرابم و روز در حرق و التهاب. مدتی است که معشوق، دلم به‌دست غوغای عشق باز داده است و جانم در من یزید هجر نهاده. بر وصالش ظفر نمی‌یابم و از گل جمالش بجز خار نمی‌بینم. بس جبار و ستمکار افتاده‌ست.

صبر با عشق بس نمی‌آید

یار فریاد‌رس نمی‌آید

دل به کاری که پیش می‌نشود

یک قدم باز پس نمی‌آید

گنده‌پیر چون این حال بشنید، گفت:

نومید مشو اگر چه امید نماند

کس در غم روزگار جاوید نماند

اگر رابعهٔ وقت است، سنگ در قندیل عصمتش اندازم و اگر چون زهره زهرا بر قبه خضراست به دانه حیلت در دامش آرم. پس روز دیگر بر شکل زاهده‌ای تعویذها و تسبیح‌ها برگرفت و عصا و رکوه به دست کرد و به خانه آن زن رفت و خود را به کرامات بر وی جلوه کرد و دل زن را در قبضه امر و نهی آورد. هر ساعت به طاعت مشغول شدی و نافله و تطوعی برآوردی به‌روز طعام نخوردی یعنی که صائم الدهرم و اگر به‌اتفاق شبی در وثاق او بماندی به قرصِ جو افطار کردی و هم بر آن اختصار نمودی و گفتی: گندم سبب زلّت آدم بوده است و جو طعمهٔ انبیا و لقمهٔ اولیاست برین سیرت و سنت، روزگار می‌گذرانید تا اعتقاد زن در زهد و صلاح و عفت و عصمت او هر روز راسخ‌تر می‌گشت و اخلاص او در اعمال دینی و دنیاوی هر ساعت ظاهر‌تر می‌شد در جمله به تزویر و شعبده و نیرنج‌، همگی زن در ضبط آورد و با خود گفت:

گر باد شوی ببندمت پای چو خاک

پس سگ بچه‌ای به خانه برد و مدتی در خانه تعهد می‌کرد تا از بسیاری مراعات و اهتمام‌، الیف و حلیف او شد. پس روزی قرصی چند ساخت و پِلپِل و سپندان در آن قرص‌ها تعبیه کرد و سگ را با خود به خانه زن برد و چون بنشت از آن قرص‌ها بیرون کرد و بدان سگ‌بچه می‌داد. سگ قرص می‌خورد و از غایت حدّت و تیزی دارو آب از چشم‌های او می‌دوید و گنده‌پیر بر موافقت او آب در دیده می‌گردانید و باد سرد بر می‌کشید. زن چون قطرات آب چشم سگ دید و گریه گنده‌پیر مشاهده کرد از وی پرسید: ای مادر، این سگ‌بچه چرا می‌گرید و او را چه افتاده است که قطرات حسرات از مدامع دیده بر صفحه رخسار می‌ریزد؟ گنده‌پیر گفت: «لا تسالوا عن اشیا ان تبد لکم تسوکم». زن بی‌صبر شد و سوگندان داد که بگو. گنده‌پیر گفت: ای دختر، او را ـ دور از تو ـ حالی افتاده‌ست که بر دشمنان تو باد – قصهٔ درد او عجیب است و حادثهٔ او نادر و غریب:

عشنا الی ان راینا فی الهوی عجبا

کل الشهور و فی الامثال عش رجبا

زن چون این سخن بشنید، متحیر و متفکر گشت و گفت: این کرامتی بود که حق تعالی به من نمود. «من یعدی الله فهو المهتدی».

کم نعمه لا تستقل بشکرها

لله فی طی المکارم کامنه

پس گفت: «هات الحدیث عن القدیم و الحدیث». از حادثه او خبری گوی و از واقعه او سمری تقریر کن. گنده‌پیر گفت: بدان که این سگ‌بچه، دختر امیری است از امرای این شهر که من از جمله خواص خانه و بطانه آشیانه ایشان بودم و روزگار در ظل عنایت و رعایت ایشان بسر می‌بردم. روزی برنایی غریب، به در سرای ایشان برگذشت. چشم برنا بر جمال او افتاد. بر اثر نظر، دل به باد داد. سلطان عشق از منزل دل، محمل ساخت و خیمهٔ بار در ساحت جان جوان بزد. جوان در هجران او روز و شب می‌گریست و در رنج و محنت می‌زیست و دختر به حکم نظام اسباب کامرانی و استظهار جمال جوانی، طریق بیداد بر دست گرفت و راه تهوّر و تجبّر پیش آورد. دختر در پرده چون گل رعنا از سر طنز بر جوان می‌خندید و جوان از سر نیاز همه‌روز زار می‌گریست و این بیت می‌گفت:

خورشید رخا ز روی ناخرسندی

چون سایه به هر خسی همی پیوندی

من در غم تو چرا بر می‌گریم و تو

بر من ز سر طنز چو گل می‌خندی

البته به سوز سینه جوان التفات نمی‌نمود و از آخ سحرگاه او نمی‌اندیشید، چندان که جوان در غم هجران او جان تسلیم کرد و با دل خسته به خاک لحد سپرد و این ابیات از وی یادگار ماند:

یا عزاقسم بالذی انا عبده

و له الحجیج و ما حوت عرفات

لا ابتغی بدلا سواک حبیبه

فثقی بقولی و الکرام ثقات

و لو ان فوقی تربه فدعوتنی

لاجبت صوتک و العظام رفات

حق تعالی این ظلم نپسندید و این دختر را مسخ گردانید. آدمی بود، سگ شد.

یا صباح الوجوه فاعتبروا

و ارحموا کل عاشق ظلما

دختر از شرم این حالت، خویشتن در خانه من افکند و به حکم قربت و مجاورت و قدم صحبت و محاورت، پنهان می‌بود و از شرم و خجالت‌، روی به هیچ کس ننمود. مدت دو سال است تا تفقدش می‌کنم و تعهد واجب می‌دارم و این راز بر هیچ کس آشکارا نکرده‌ام و عجب آن است که هر کجا زنی صاحب جمال بیند، اشک حسرت باریدن گیرد.

در قصه اهل عشق اسرار بسی ست

زن چون این ماجرا بشنود، گفت: مرا از استماع این قصه، عبرت‌ها و موعظت‌ها حاصل آمد.

بذا فضت الایام ما بین اهلها

مصائب قوم عند قوم فوائد

بدان که مدتی است تا برنایی بر من عاشق است و در رنج عشق، بدر او هلالی و شخص او خلالی شده‌است. سر کوی ما مطاف اوست و گرد در و دیوار ما کعبه طواف او. به کرات ملطفات و رقعات فرستاده است، مخبر از صفوت مودت و منهی از کمال محبت و من در مقابله آن اقوال لطیف، جواب‌های عنیف داده‌ام و دل او برنجانیده. گنده‌پیر چون این سخن بشنود، استحالتی عظیم نمود و گفت: جان مادر، خطا کرده‌ای که دل او بیازرده‌ای. زنهار از خستگان عشق، مرهمی دریغ مدار و بستگان بند هجران را خوار مگذار چه هر‌که افتادگان عشق را دست نگیرد، پایمال حوادث شود و هر‌که بر محرومان وصال، رحمت ننماید، مرحوم گردد. زن گفت: ای مادر، نصایح تو را بر دل نگاشتم و با تو عقد عهد بستم که بعد از این قدم بر جاده این نصیحت نهم و مراعات جانب او واجب دارم.

بعد از این دست ما و دامن دوست

پس از این گوش ما و حلقه یار

پس گفت: ای مادر، چون محرم این غم، سمع تست و منور این حجره، شمع تو، ناصحی مشفق و معتمدی و اگر برکت صحبت تو نبودی، دمار از روزگار من برآمده بود، باید که چون آن جوان را بینی در تمهید اعذار مبالغت نمایی و آنچه واجب کند از لطف عنایت و حسن رعایت، دل او بجای آری. پیرزن در وقت از پیش دختر بیرون آمد و جوان را بدین کلمات لطیف و محاورات ظریف بشارت داد و گفت:

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

جوان در وقت از بادیه حرمان روی به کعبه درمان نهاد. چون به در سرای زن رسید، زن به فراست حالت و کیاست حیلت، به‌جای آورد که عاشق گذری می‌کند و بوی جگر سوخته و رایحه دل بریان بشناخت که محب قصد محبوب دارد، با تبسم و استبشار و بشاشت و اهتزاز به استقبال عاشق شتافت و با صد هزار ناز، عاشق نیازمند را به خود خواند و گفت:

بیا که عاشق رنجور را خریداریم

فتادگان جهان را به لطف برداریم

القصه، به دلالت گنده‌پیر پارسا و قیادت آن زاهده عصر و برکات انفاس و اقدام او عاشق به معشوق و طالب به مطلوب رسید و هر دو روزگاری دراز از نعمت وصال، تمتع‌ها می‌گرفتند و نعوذ بالله من فرح القواد و غضب الجلاد.

اذا ما رداء المرء لم یک طاهرا

فهیهات لاینقیه بالماء غاسله

این حکایت از بهر آن گفتم تا رای جهان آرای شاه را مقرر گردد که مکر زنان از حد و عد بیرون است و حیل و عمل ایشان از حصر و حزر افزون. چون مکنون این داستان که مضمون او فهرست مکر و قانون غدر است به سمع شاه رسید، بفرمود تا شاهزاده را به حبس بردند و سیاست در توقف نهادند.