دستور گفت: چنین آوردهاند که وقتی جوانی بود با جمالی وافر و نعمتی فاخر، جهاندیده و گرم و سرد چشیده، خدمت ملوک و سلاطین کرده و مباشرت اَشغال دیوانی و اَعمال سلطانی نموده و ملوک روزگار به حکم وفور ادب و علو نسب، او را عزیز داشتندی. روزی بر سبیل تنزّه و تفکّه بر ممر شاهراهی، طارمی دید مرتفع و رواقی متسع برکشیده. چنانکه عادت باشد نظر کردن به ابنیه عالیه و مساکن مرتفعه، چون بر بالای منظر نگریست، دختری دید چون حور در قصور و چون ولدان و غلمان در جنان. نور جمالش جهان منور کرده و بوی زلفش عالم را معطر و مبخر گردانیده. با چشم غزال و سحر حلال و سلاست آب زلال و لطافت باد شمال. چون آفتاب در جوزا و ماه در سرطان، بر طرف منظر تکیه زده و عکس رویش عالم را روشن گردانیده. جوان چون آن حسن و لطافت و لطف و ظرافت بدید، واله و متحیر شد و با خود گفت: مگر زهره زهرا از قبه خضرا به پست آمده است یا ملک از فلک قصد مرکز زمین کرده است:
نحر کخرط العاج یضعف حسنه
خصر مخوط الخیزران الانضر
ماه از رخ تو شکست هنگامه خویش
گل روی تو دید چاک زد جامه خویش
بالای تو خواند سرو را قامت خویش
مشک از خط تو در آب زد نامه خویش
ماهی که حسن او رشک خورشید و غیرت ناهید بود و آفتاب از خجالت رخسارش در حجاب تواری و عنبر در شکنج زلف او متواری.
نگاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد
بهاری کز دو گلزارش همی شهد و شکر خیزد
خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند
هزار آتش برانگیزد هر آن وقتی که برخیزد
هر ساعتی حورا غالیه بر رویش میکشید و رضوان «وان یکاد» میخواند و بر وی میدمید.
یختال فی مشییته کالغصن فی قامته
فالدر فی مبسمه و المسک فی نکهته
از دور بدیدم آن پری را
آن رشک بتان آزری را
در مغرب زلف عرض داده
صد قافله ماه و مشتری را
عقل مرشد از سفینه سینه آواز میداد که «برگذر و در منگر که فتوای حضرت نبوت و مثال درگاه رسالت این است که «لا تتبع النظره النظره، فالنظره الاولی لک والثانیه علیک».
از کوی بلا، پای نگهدار ای دل
گر جان خواهی، جای نگه دار ای دل
اما عشق دلفروز و مهر دلسوز از محمل دل فریاد میکرد که عشق تحفهٔ غیب است، از غیب بیعیب آید.
توبه زهاد بباید شکست
پردهٔ عشاق بباید درید
هرچه نه جانست بباید فروخت
مهر چنان روی بباید خرید
در جمله، جوان، دل به باد داد. از سر کوی به پای میرفت و از پای به سر میآمد.
جعلت ممری علی بابه
لعلی اراه فاحیا به
ردیت اشتیاقا الی قربه
فمن لی بغفله حجابه
زن از بالا نظر بر جوان افکند، چون حیرت و حسرت و قلق و ضجرت او دید، دانست که طرّه طرار و غمزه غمّازش، نقد وقار از کیسهٔ شکیب ربوده است و دل و جانش را در موسم معاملهٔ عشق، به «من یزید» برده، چنانکه عادت خوبان است درِ طارم فراز کرد.
رات کلفی بها لیلی و وجدی
فملتنی کذا کان الحدیث
ولی قلب ینازعنی الیها
و شوق بین اضلاعی حثیث
افتاد مرا ز عشق کاری و چه کار
زد در دل من زمانه خاری و چه خار
روز به نماز شام رسید و نیز بوی گل وصل معشوق به مشام او نرسید. جوان با جگری کباب و چشمی پر آب به وثاق بازآمد. شبی چون شب مارگزیدگان و حالتی چون حالت ماتمرسیدگان، نه وجه قرار و نه امکان فرار. این غزل تکرار میکرد.
هر کهرا عشق اختیار کند
بیقراری بر او قرار کند
نه عجب گر ز شعبدهٔ هَوَست
چشمم از آرزو چهار کند
انتظارم مده که آتش و آب
نکند آنچه انتظار کند
همهشب منتظر میبود تا صبح صادق از افق باختر، شارق گردد و مؤذن ندای «حی علی الفلاح» و ابوالیقظان ندای «حی علی الصباح» در دهد و همهشب این بیت ورد خود ساخته.
خلیلی انی قد ارقت و نمتما
لبرق یمان فاجلسا عللانیا
ای مست هلا خیز که هنگام صبوح است
هر دم که درین حال زنی دام فتوح است
تا آخر نسیم صباح بر ارواح وزید و اشباح را به اصطباح خواند. جوان با دلی پر درد و رخسارهای زرد از خانه بیرون آمد. تفحّصکنان که «طبیب عشق را دکان کدام است؟ تا تفسره درد و مجبه وجد بدو نمایم؛ باشد که صفرای این واقعه را سکنگبینی سازد تا جانِ بهلبرسیدهٔ وصال را که در بحرانِ هجران ماندهست تسکینی رسد.»
جس نبضی فقال عشقا طبیبی
ویحه من اخی علاج مصیب
فزجرت الطبیب سرا بعینی
ثم ناجیته بحق الصلیب
با خود گفت: مصلحت آن بود که رقعهای به معشوق فرستم و از حال دل خسته و جان مجروح او را اعلامی کنم؛ باشد که رفقی نماید و لطفی در میان آرد که هیچ صاحبدلی دوست خود را دشمن ندارد و خورشید عالمآرای گردونپیمای که شاه ستارگان است و خسرو سیارگان با علو معارج و سمو مدارج از ذرهای حقیر ننگ نمیدارد و گل سرخروی سبز قبای شوخچشم رعنا که ملک ریاحین و زینت بساتین است، مجاورت خار موجب ننگ و عار نمیشمرد که این دم سرد، اثری گرم نماید و این آب دیده، چشم بیآب را نمیدهد که گل وصل بشکفد و خار هجر فرو ریزد. پس قلم برگرفت و به مداد شوق بر بیاض کاغذ نبشت.
تملکت یا مهجتی، مهجتی
و اسهرت یا ناظری، ناظری
و فیک تعلمت نظم الکلام
فلقبنی الناس بالشاعر
ایا غائبا حاضرا فی فوادی
سلام علی الغائب الحاضر
هم باز خورد به تو بلایی آخر
واندر تو رسد ز من دعایی آخر
درد دل من چنین نماند پنهان
سر بر کند این درد به جایی آخر
پس خرده عشق در میان نهاد و از مضمون دل و مکنون سر خبر داد و بهدست معتمدی به معشوقه فرستاد. چون رقعه به زن رسید و مَطلع و مَقطع آن بدید، گفت: این جوان را بگوی تا نیز این سخن بنهد و ما را چون دیگر زنان نپندارد و بیش ازین سخن بیفایده نگوید و نابوده نجوید و گَوز پوده نشکند و پتک بر آهن سرد نزند از بهر آنکه:
گر ماه شود ننگرم اندر رویش
و بداند که مرا با جمال صورت، کمال عفت جمع است. هرگز غبار تهمت و شبهت بر ذیل عفاف و عصمت من ننشیند و گل طهارت من به خار معصیت خسته نگردد. چون جوان جواب و خطاب معشوق شنید با خود گفت:
از دوست به هر زخمی افگار نباید شد
وز یار به هر جوری بیزار نباید شد
کار نیکوان، تجبر و تکبر است و کار عاشقان تخضع و تذلل:
دارم سخنان تازه و زر کهن
آخر به کف آرمت به زر یا به سخن
گفت: از صورت نامه چیزی به کف نیامد، از نقش خامه، به نقد و جامه نقل باید کرد.
روزگاریست این که دیناری
ارزد آن کس که یک درم دارد
زر ندارد بنفشه چون نرگس
قامتش زان همیشه خم دارد
و بعد از پیک و نامه، زر و جامه فرستاد. معشوق گفت: این جوان را بگویید که:
این کار به زر چو زر نخواهد شد
اگر وصول مقصود و حصول مفقود به مجرد زر بودی، پس کان که مایهدار گنجهاست، معشوق دلها بودی و اگر زیبایی به علم دیبایی در کنار آمدی، کرم پیله که مایه هر اطلس و دیباست، محبوب جانها بودی و لکن حجله آرایش دیگرست و حجره آسایش دیگر. زر، حلقهٔ فَرْج استران را زیبد نه گوش دلبران را.
زر اگر مایل خران نشدی
حلقه فرج استران نشدی
زر و جامه و پیغام و نامه باز فرستاد و جوابهای درشت داد. جوان با دلی پر حسرت و دماغی پر فکرت، پهلوی غم بر بستر الم نهاد و از سر دردی به ترنم و وجدی میگفت:
مراض نحن لیس لنا طبیب
و مهمومون لیس لنا حبیب
و لیس لنا من اللذات الا
امانیها و رویتها نصیب
جوان را عذار ارغوانی در تحمل مشاق فراق، زعفرانی شد و از حمل اعبا اثقال هجر که از ارحام مادر نوایب دهر میزاد، تیر قدش کمانوار خم گرفت و عرعر قد و صنوبر قامتش از آسیب صرصر حدثان و عواطف محنت روزگار شکسته شد. از جمال وصال به آمد شد خیال، خرسند میبود و بدین بیت تعلل مینمود:
خیالک فی الکری و هنا اتانا
و من سلسال ریقم قد سقانا
هر شب گردد خیال او گرد دلم
الحق ز مراعات خیالش خجلم
از ارواح تا صباح و از فلق تا غسق بر سر کوی دوست معتکف و مجاور بودی منتظر نسیم خلوتی که از روایح ریاض وصل به مشام او رسد. درد بیدرمان و محنت بی پایان بر دل و جان او مستولی شده و آتش فراق دمار از خرمن صبر برآورده و به زبان حال میگفت:
جربت من نار الهوی ما تنطفی
نار الغضا و تکل عما تحرق
و عذلت اهل العشق حتی ذقته
فعجبت کیف یموت من لایعشق
تا روزی گندهپیری، که دست قواس روزگار استواری قدش را به انحنا بدل کرده بود و حراث ایام بر موضع لالهزارش خُردهزعفران بیخته، بر جوان بگذشت. در وی نظر کرد، طراوات و رونق گل باغ جمالش پژمرده دید و نضرت ارغوان رخسارش به زعفران بدلشده یافت. به نظر تفرس از احوال او تفحّصی کرد و از موجب ذبول و نحول او تجسسی نمود و در تفسره صفرای او نگریست. بدانست که جوان در تب مطبق عشق است و در حرارت محرّق هجران که آثار اصفرار بر صفحات رخسار او ظاهر شده است گفت: ای جوان بگو چرا آفتاب شباب تو در بدو حال صفرت گرفتهست و گلزار جوانیات به هنگام اعتدال نوبهار فترت پذیرفته؟ اگر بیماری عشق است طبیب مییابی. جوان چون این اشارت در ضمن این بشارت معلوم کرد، نفس سرد برآورد و اشک گرم از دیده فرو ریخت گندهپیر چون رمز عشق را تفسیر بخواند و محکم و متشابه هجران را تاویل بشناخت، گفت: «علی الخبیر بها سقطت و علی ابن بجدتها حططت» ماجرای خویش بازگوی که تا نبض ننمایی، بیماری معلوم نشود و تا بیماری مقرر نگردد، علاج میسّر نشود جوان گفت:
لیالی بعد الظاعنین شکول
طوال و لیل العاشقین طویل
قصهٔ غصه من دراز است و حادثهٔ مشکل من با نشیب و فراز.
یا سائلی عن قصتی دعنی امت فی غصتی
احبابنا قد رحلوا والیاس منهم حصتی
خال ستم زمانه می بین و مپرس
از رنگ رخم نشانه میبین و مپرس
احوال درون خانه از من مطلب
خون بر در آستانه میبین و مپرس
شب در قلق و اضطرابم و روز در حرق و التهاب. مدتی است که معشوق، دلم بهدست غوغای عشق باز داده است و جانم در من یزید هجر نهاده. بر وصالش ظفر نمییابم و از گل جمالش بجز خار نمیبینم. بس جبار و ستمکار افتادهست.
صبر با عشق بس نمیآید
یار فریادرس نمیآید
دل به کاری که پیش مینشود
یک قدم باز پس نمیآید
گندهپیر چون این حال بشنید، گفت:
نومید مشو اگر چه امید نماند
کس در غم روزگار جاوید نماند
اگر رابعهٔ وقت است، سنگ در قندیل عصمتش اندازم و اگر چون زهره زهرا بر قبه خضراست به دانه حیلت در دامش آرم. پس روز دیگر بر شکل زاهدهای تعویذها و تسبیحها برگرفت و عصا و رکوه به دست کرد و به خانه آن زن رفت و خود را به کرامات بر وی جلوه کرد و دل زن را در قبضه امر و نهی آورد. هر ساعت به طاعت مشغول شدی و نافله و تطوعی برآوردی بهروز طعام نخوردی یعنی که صائم الدهرم و اگر بهاتفاق شبی در وثاق او بماندی به قرصِ جو افطار کردی و هم بر آن اختصار نمودی و گفتی: گندم سبب زلّت آدم بوده است و جو طعمهٔ انبیا و لقمهٔ اولیاست برین سیرت و سنت، روزگار میگذرانید تا اعتقاد زن در زهد و صلاح و عفت و عصمت او هر روز راسختر میگشت و اخلاص او در اعمال دینی و دنیاوی هر ساعت ظاهرتر میشد در جمله به تزویر و شعبده و نیرنج، همگی زن در ضبط آورد و با خود گفت:
گر باد شوی ببندمت پای چو خاک
پس سگ بچهای به خانه برد و مدتی در خانه تعهد میکرد تا از بسیاری مراعات و اهتمام، الیف و حلیف او شد. پس روزی قرصی چند ساخت و پِلپِل و سپندان در آن قرصها تعبیه کرد و سگ را با خود به خانه زن برد و چون بنشت از آن قرصها بیرون کرد و بدان سگبچه میداد. سگ قرص میخورد و از غایت حدّت و تیزی دارو آب از چشمهای او میدوید و گندهپیر بر موافقت او آب در دیده میگردانید و باد سرد بر میکشید. زن چون قطرات آب چشم سگ دید و گریه گندهپیر مشاهده کرد از وی پرسید: ای مادر، این سگبچه چرا میگرید و او را چه افتاده است که قطرات حسرات از مدامع دیده بر صفحه رخسار میریزد؟ گندهپیر گفت: «لا تسالوا عن اشیا ان تبد لکم تسوکم». زن بیصبر شد و سوگندان داد که بگو. گندهپیر گفت: ای دختر، او را ـ دور از تو ـ حالی افتادهست که بر دشمنان تو باد – قصهٔ درد او عجیب است و حادثهٔ او نادر و غریب:
عشنا الی ان راینا فی الهوی عجبا
کل الشهور و فی الامثال عش رجبا
زن چون این سخن بشنید، متحیر و متفکر گشت و گفت: این کرامتی بود که حق تعالی به من نمود. «من یعدی الله فهو المهتدی».
کم نعمه لا تستقل بشکرها
لله فی طی المکارم کامنه
پس گفت: «هات الحدیث عن القدیم و الحدیث». از حادثه او خبری گوی و از واقعه او سمری تقریر کن. گندهپیر گفت: بدان که این سگبچه، دختر امیری است از امرای این شهر که من از جمله خواص خانه و بطانه آشیانه ایشان بودم و روزگار در ظل عنایت و رعایت ایشان بسر میبردم. روزی برنایی غریب، به در سرای ایشان برگذشت. چشم برنا بر جمال او افتاد. بر اثر نظر، دل به باد داد. سلطان عشق از منزل دل، محمل ساخت و خیمهٔ بار در ساحت جان جوان بزد. جوان در هجران او روز و شب میگریست و در رنج و محنت میزیست و دختر به حکم نظام اسباب کامرانی و استظهار جمال جوانی، طریق بیداد بر دست گرفت و راه تهوّر و تجبّر پیش آورد. دختر در پرده چون گل رعنا از سر طنز بر جوان میخندید و جوان از سر نیاز همهروز زار میگریست و این بیت میگفت:
خورشید رخا ز روی ناخرسندی
چون سایه به هر خسی همی پیوندی
من در غم تو چرا بر میگریم و تو
بر من ز سر طنز چو گل میخندی
البته به سوز سینه جوان التفات نمینمود و از آخ سحرگاه او نمیاندیشید، چندان که جوان در غم هجران او جان تسلیم کرد و با دل خسته به خاک لحد سپرد و این ابیات از وی یادگار ماند:
یا عزاقسم بالذی انا عبده
و له الحجیج و ما حوت عرفات
لا ابتغی بدلا سواک حبیبه
فثقی بقولی و الکرام ثقات
و لو ان فوقی تربه فدعوتنی
لاجبت صوتک و العظام رفات
حق تعالی این ظلم نپسندید و این دختر را مسخ گردانید. آدمی بود، سگ شد.
یا صباح الوجوه فاعتبروا
و ارحموا کل عاشق ظلما
دختر از شرم این حالت، خویشتن در خانه من افکند و به حکم قربت و مجاورت و قدم صحبت و محاورت، پنهان میبود و از شرم و خجالت، روی به هیچ کس ننمود. مدت دو سال است تا تفقدش میکنم و تعهد واجب میدارم و این راز بر هیچ کس آشکارا نکردهام و عجب آن است که هر کجا زنی صاحب جمال بیند، اشک حسرت باریدن گیرد.
در قصه اهل عشق اسرار بسی ست
زن چون این ماجرا بشنود، گفت: مرا از استماع این قصه، عبرتها و موعظتها حاصل آمد.
بذا فضت الایام ما بین اهلها
مصائب قوم عند قوم فوائد
بدان که مدتی است تا برنایی بر من عاشق است و در رنج عشق، بدر او هلالی و شخص او خلالی شدهاست. سر کوی ما مطاف اوست و گرد در و دیوار ما کعبه طواف او. به کرات ملطفات و رقعات فرستاده است، مخبر از صفوت مودت و منهی از کمال محبت و من در مقابله آن اقوال لطیف، جوابهای عنیف دادهام و دل او برنجانیده. گندهپیر چون این سخن بشنود، استحالتی عظیم نمود و گفت: جان مادر، خطا کردهای که دل او بیازردهای. زنهار از خستگان عشق، مرهمی دریغ مدار و بستگان بند هجران را خوار مگذار چه هرکه افتادگان عشق را دست نگیرد، پایمال حوادث شود و هرکه بر محرومان وصال، رحمت ننماید، مرحوم گردد. زن گفت: ای مادر، نصایح تو را بر دل نگاشتم و با تو عقد عهد بستم که بعد از این قدم بر جاده این نصیحت نهم و مراعات جانب او واجب دارم.
بعد از این دست ما و دامن دوست
پس از این گوش ما و حلقه یار
پس گفت: ای مادر، چون محرم این غم، سمع تست و منور این حجره، شمع تو، ناصحی مشفق و معتمدی و اگر برکت صحبت تو نبودی، دمار از روزگار من برآمده بود، باید که چون آن جوان را بینی در تمهید اعذار مبالغت نمایی و آنچه واجب کند از لطف عنایت و حسن رعایت، دل او بجای آری. پیرزن در وقت از پیش دختر بیرون آمد و جوان را بدین کلمات لطیف و محاورات ظریف بشارت داد و گفت:
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
جوان در وقت از بادیه حرمان روی به کعبه درمان نهاد. چون به در سرای زن رسید، زن به فراست حالت و کیاست حیلت، بهجای آورد که عاشق گذری میکند و بوی جگر سوخته و رایحه دل بریان بشناخت که محب قصد محبوب دارد، با تبسم و استبشار و بشاشت و اهتزاز به استقبال عاشق شتافت و با صد هزار ناز، عاشق نیازمند را به خود خواند و گفت:
بیا که عاشق رنجور را خریداریم
فتادگان جهان را به لطف برداریم
القصه، به دلالت گندهپیر پارسا و قیادت آن زاهده عصر و برکات انفاس و اقدام او عاشق به معشوق و طالب به مطلوب رسید و هر دو روزگاری دراز از نعمت وصال، تمتعها میگرفتند و نعوذ بالله من فرح القواد و غضب الجلاد.
اذا ما رداء المرء لم یک طاهرا
فهیهات لاینقیه بالماء غاسله
این حکایت از بهر آن گفتم تا رای جهان آرای شاه را مقرر گردد که مکر زنان از حد و عد بیرون است و حیل و عمل ایشان از حصر و حزر افزون. چون مکنون این داستان که مضمون او فهرست مکر و قانون غدر است به سمع شاه رسید، بفرمود تا شاهزاده را به حبس بردند و سیاست در توقف نهادند.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این داستان درباره یک جوان است که به زیبایی دختری حوریسان در کنار راه مینگرد و به عشق او دچار میشود. جوان که در زندگیاش با ملوک و سلاطین بوده، با دیدن زیبایی دختر حیرتزده میشود. او در تلاش است تا عشق خود را به دختر ابراز کند، اما دختر به او بیاعتنایی میکند و فرستادههای او را امتناع میکند. در نهایت، جوان با درد و رنج عشق و حسرت از دوری معشوق خود زندگی میکند.
یک پیرزن از این وضعیت آگاه میشود و تلاش میکند تا به جوان کمک کند. او به درک وضعیت دختر میرسد که به دلیل ترس از عفت و آبرو، به جوان پاسخ نمیدهد. در ادامه، پیرزن با ترفندهایی از جمله فرستادن سگ به خانه دختر و ایجاد تاثرات عاطفی در او، سعی میکند که دو طرف را به هم نزدیک کند.
این داستان نشاندهنده پیچیدگیهای عشق، حسرت، و مکر زنان در جامعه است و در نهایت، پس از تلاشها و دسیسهها، جوان به وصال معشوق خود میرسد. داستان با تمثیلهایی از عشق و زیباییهای آن به پایان میرسد و به مکر زنان و قدرت عشق اشاره میکند.
هوش مصنوعی: روزی جوانی که جوانیاش با زیبایی و نعمتهای بیمثالش سپری میشد، با تجربههای مختلفی که در دربارها و نزد سلاطین کسب کرده بود، به خاطر ادب و نسب عالیاش مورد احترام قرار گرفت. یک روز در حال تفکر و بیخیالی بر سر راه، به یک عمارت بلند و رفیع که زیبایی خیرهکنندهای داشت، نظر انداخت. وقتی به بالای ساختمان نگریست، دختری را دید که مانند حوریان در قصرها میدرخشید و با زیبایی و جذابیتش، نور و عطرش همه جا را پر کرده بود. چشمانش مانند غزال و نازکیش مانند نسیم خنک بود. او در آنجا نشسته و وجهش عالم را روشن کرده بود. جوان با دیدن آن همه زیبایی و لطافت، حیران و شگفتزده شد و در دلش گفت: آیا این دختر از آسمان به زمین آمده یا فرشتهای از عالم بالا به زمین آمده است؟
هوش مصنوعی: شکستن و از بین بردن عاج به زیبایی و لطافت کمر دخترانی که مانند شاخههای سبز نازک و ظریف هستند، آسیب میزند.
هوش مصنوعی: ماه وقتی زیبایی صورت تو را دید، از شدت زیباییات دستش را به صورتش کشید و لباسش را چاک زد.
هوش مصنوعی: سرو به قامت تو نازیده و به زیبایی تو افتخار میکند. تصویری که از تو در آب منعکس شده، شبیه نامهای است که از بوی خوش تو پر شده است.
هوش مصنوعی: ماهی که زیباییاش باعث حسادت خورشید و غیرت الهه ناهید بود، آنقدر زیبا و خیرهکننده بود که آفتاب از شرم صورتش پنهان میشد و عطرش در پیچش موهایش گم میشد.
هوش مصنوعی: دختری که از زیباییهای چهرهاش آفتاب و ماه سر برمیآورند، باغی بهاری دارد که از گلستانهایش عطر و شیرینی جاری است.
هوش مصنوعی: هر بار که او در شهری سکوت کند، یک صدای بلندی ایجاد میشود و وقتی که او برخیزد، هزار شعله آتش را شعلهور میکند.
هوش مصنوعی: هر لحظه حورا غالیه بر سر او میکشید و رضوان دعای «وان یکاد» را میخواند و بر او فوت میکرد.
هوش مصنوعی: او در راه رفتن خود مانند شاخهای است که در نرمی و زیبایی خم میشود و لبخندش مانند نور درخشان است و بوی خوشش مانند مشک است.
هوش مصنوعی: از دور، آن پری زیبا و دلربا را دیدم که مانند بتهای زیبای آزر برانگیز است.
هوش مصنوعی: در مغرب، زلف بلندش باعث شده که صد کاروان از ماه و زهره (مشتری) را به نمایش بگذارد.
هوش مصنوعی: عقل راهنما از عمق وجود انسان ندا میزد که «پیش برو و به عقب نگاه نکن، چرا که دستور پیامبر و الگوی رسالت این است که 'به نگاه اول توجه کن، اما به نگاه دوم مراقب باش.'»
هوش مصنوعی: ای دل، اگر جان خود را میخواهی، از مسیر دشواری که در آن هستی مراقبت کن و درنگی داشته باش.
هوش مصنوعی: اما عشق زیبا و محبت دلسوز از عمق دل صدای خود را بلند میکند و بیان میکند که عشق هدیهای است آسمانی که از سوی عالم بیعیب نازل میشود.
هوش مصنوعی: توبه و پارسایی زاهدان باید شکسته شود و پردههای عشق باید کنار زده شود.
هوش مصنوعی: هر چیزی که جان و روح ندارد، باید به فروش برسد. ولی به خاطر زیبایی و محبت چنان چهرهای، باید آن را خرید.
هوش مصنوعی: در جملهای سخن از جوانی است که بیپروا و بیخیال به زندگی مینگرد. او در حال گشت و گذار است و از یک طرف کوی عبور میکند و سپس به سمت دیگری بازمیگردد.
هوش مصنوعی: من مسیرم را به درب او قرار دادم تا شاید او را ببینم و با دیدن او زندگیام دوباره تازه شود.
هوش مصنوعی: تو به شوق نزدیک شدن به محبوبی، گام برمیداری؛ اما چه کسی میتواند حجاب غفلت را از چشمانت بردارد؟
هوش مصنوعی: زن از بالا به جوان نگاه کرد و وقتی حالات حیرت، حسرت، اضطراب و ناامیدی او را مشاهده کرد، فهمید که جذابیتش و ناز و کرشمهاش، آرامش او را از بین برده است و دل و جان جوان را در فصل عشق به خواستهای دیگر کشانده است، به طوری که رفتار نیکوکاران را به نمایش گذاشته و درهای مقام و مرتبه را گشوده است.
هوش مصنوعی: شبی دلم برای لیلی و عشقش تنگ شد و آن چه گفتم، به گونهای بود که گویی در حال گفتگو هستم.
هوش مصنوعی: قلب من به سوی او میل دارد و شوقی در درونم وجود دارد که شدید است.
هوش مصنوعی: عشق برایم مشکلاتی به وجود آورد و در دل من زمانه زخمهایی ایجاد کرد که بسیار آزاردهنده بودند.
هوش مصنوعی: روز به پایان رسید و او همچنان به یاد معشوق خود بود. جوان با دلدرد و چشمی پر از اشک به خانه برگشت. حالش به گونهای بود که به نظر میرسید در غم عمیقی فرو رفته و نه امیدی به آرامش داشت و نه راهی برای فرار از این وضعیت. او مکرراً این شعر را زمزمه میکرد.
هوش مصنوعی: هر کسی که عشق را انتخاب کند، هرج و مرجی در او ایجاد میشود که آرامش را از او میگیرد.
هوش مصنوعی: تعجبی ندارد اگر به خاطر جاذبههای دنیوی و آرزوهایم، چشمانم به دور خود بچرخد و فریب بخورد.
هوش مصنوعی: در انتظارم نباش که آتش و آب نمیتواند آنچه را که انتظار دارد، انجام دهد.
هوش مصنوعی: او هر شب منتظر بود تا صبح صادق از جانب افق باختر طلوع کند و مؤذن به ندای «حی علی الفلاح» و ابوالیقظان به ندای «حی علی الصباح» بپردازد. همچنین هر شب این بیت شعر را به عنوان ورد خود تکرار میکرد.
هوش مصنوعی: من در حالتی هستم که بیدارم و خوابم نمیبرد، در حالی که آسمان پر از برق و صاعقه است، بنابراین بهتر است که در این موقعیت آرام و بیتحرک بنشینم.
هوش مصنوعی: ای نوشنده مست، بیدار شو که صبح فرا رسیده است. هر بار که در این حالت به مینوشی، فرصتی برای موفقیت فراهم میشود.
هوش مصنوعی: تا آخر صبح نسیم به روحها وزید و اشباح را به حالت سردرگمی واداشت. جوانی با دلپریشانی و چهرهای زرد از خانه بیرون آمد. او در جستوجو بود که «طبیب عشق کجا نشسته است؟ تا درددل کنم و رنجام را برایش بگویم؛ شاید بتواند غم این حادثه را از من بزداید و به جان خستهام که در تنگنای دوری مانده، آرامشی ببخشد.»
هوش مصنوعی: نبض قلبم را گرفتی و گفتی که عاشقم، افسوسی از برادرم که درمانش به شدت کارساز بود.
هوش مصنوعی: دکتر را در دل و پنهانی دیدم، سپس با او به زبان احترام و حق تکیه کردم.
هوش مصنوعی: او به خود گفت: بهتر است نامهای به محبوبش بنویسد و اکنون که دلش گرفته و زخمخورده است، حال و هوایش را بیان کند؛ شاید او هم دلی به حالش بسوزاند و رحمتی در میان بیاورد. هیچ انسانی نمیتواند دوستش را دشمن خود بداند. همانطور که خورشید، که خداوند ستارگان است و در آسمان میتابد، از ذرات کوچک و بیمقدار شرم نمیکند. همچنین گل زیبای سرخ که نشانهی زیباییها و زینت باغهاست، از مجاورت خارها خجالت نمیکشد؛ زیرا این درد سرد میتواند آثار گرمی به همراه داشته باشد، و این اشکها نمیتوانند به چشمانی که بینور است، گل محبت بدهند و خار جدایی را از بین ببرند. پس او قلم را برگرفت و با شوق، بر روی کاغذ نوشت.
هوش مصنوعی: تو که مالکش هستی یا در کنار منی، در کنار منی و تو به من نگاه میکنی، نگاه میکنی.
هوش مصنوعی: در تو هنر نوشتن شعر را آموختم، به همین دلیل مردم مرا شاعر نامیدند.
هوش مصنوعی: ای جانم که دوری اما در دل من هستی، درود بر تو که دور و نزدیک به منی.
هوش مصنوعی: به تو بلاهایی میرسد و در نهایت از طرف من دعاهایی به تو میرسد.
هوش مصنوعی: درد و دل من دیگر قابل پنهانکردن نیست و سرانجام این آسیب به جایی خواهد رسید.
هوش مصنوعی: پس عاشق در دلش اندکی عشق را بیان کرد و رازهای دل و آنچه در دل پنهان داشت را به اطلاع معشوقهاش رساند و آن را بهدست فرد مورد اعتمادی فرستاد. وقتی نامه به زن رسید و او متن را خواند، گفت: به این جوان بگویید که اگر اینگونه صحبت کند و ما را مانند دیگر زنان نپندارد، دیگر از این سخنان بیفایده نگوید و از گداختن بیفایده و زدن پتک به آهن سرد پرهیز کند.
هوش مصنوعی: اگر ماه هم بشود، به رویش نمینگرم.
هوش مصنوعی: به خوبی میداند که زیبایی ظاهری من با پاکدامنی و عفتی که دارم در هم آمیخته است. هیچگاه تهمت یا شبههای نمیتواند بر عفاف و پاکی من سایه افکند و حریم طهارت من به گناه آسیب نخواهد دید. وقتی جوان، سخنان محبوبش را شنید، با خود گفت:
هوش مصنوعی: نباید از دوست به خاطر هر ناراحتی و زخم دلگیر شد و همچنین نباید از یار به خاطر هر گونه اتفاقی بیزار و متنفر بود.
هوش مصنوعی: کار نیکوکاران با اعتماد به نفس و خودپسندی همراه است، در حالی که رفتار عاشقان با خشوع و افتادگی همراه است.
هوش مصنوعی: من ایدهها و نظریات جدیدی دارم و تجربیات قدیمی نیز در اختیارم است. در نهایت، این شما هستید که انتخاب میکنید چه چیزی را بپذیرید: سخنانی نو یا ارزشهای قدیمی.
هوش مصنوعی: او گفت: از محتوای نامه چیزی مشخص نشد و برای درک بهتر آن، باید به توضیحات و تفسیرهای مفصلتر پرداخت.
هوش مصنوعی: این روزها زمانی است که فردی که تنها یک درم دارد، ارزشش بیشتر از کسی است که دیناری دارد.
هوش مصنوعی: بنفشه به خاطر نداشتن طلا، قدش همیشه خمیده است در مقایسه با نرگس.
هوش مصنوعی: سپس او پول و لباس فرستاد. معشوق گفت: به این جوان بگویید که:
هوش مصنوعی: این کار با پول هم درست نخواهد شد.
هوش مصنوعی: اگر تنها با ثروت میشد به اهداف رسید و چیزهای گمشده را به دست آورد، در آن صورت کسی که دارنده گنجهاست، محبوب دلها میشد. و اگر زیبایی تنها با علم و هنر در کنار هم جمع میشد، آنگاه کرم ابریشم که پایهگذار پارچههای باارزش است، محبوب جانها میشد. اما اینگونه نیست که آراستگی و زينت در یک چیز حاصل شود و آرامش و آسایش در چیز دیگری. طلا برای زیور دادن به حلقهها مناسب است، نه برای گوشهای محبوبان.
هوش مصنوعی: اگر طلا به سمت الاغها نرفت، حلقهی رهایی آنها پاره نشده است.
هوش مصنوعی: او طلا، لباس، پیام و نامه را دوباره فرستاد و جوابهای تند و تیزی داد. جوانی که دلش پر از حسرت و ذهنش درگیر فکر بود، کنار غم روی بستر ناراحتی دراز کشید و از روی درد، به نغمه و حال و هوای خود میگفت.
هوش مصنوعی: ما در درد و رنج هستیم، ولی طبیبی نداریم که به ما کمک کند و در غم و اندوه به سر میبریم، اما عزیزی نیست که تسلیمان دهد.
هوش مصنوعی: ما جز آرزوها و خیالهای دور از دسترسمان از لذتها چیزی نداریم.
هوش مصنوعی: جوان به خاطر مشکلات جدایی، چهرهای زرد و پژمرده پیدا کرد. او تحت فشار غم هجرانی که از دوران کودکی به دوش میکشید، خم شد و قامتش مانند کمان خمیده شد. او از آسیبهای زندگی و روزگار سخت دچار ناراحتی و شکستگی شد. وقتی به یاد وصال معشوق میافتاد، خوشحال میشد و به همین خاطر به تعلل و بیتصمیمی میپرداخت.
هوش مصنوعی: خیال تو مثل رویایی است که در خواب به سراغ ما میآید و ما را به شوق میآورد. به ما از زلال و گوارای آب نوشاندی که استانداردی از لذت و آرامش را به همراه دارد.
هوش مصنوعی: هر شب به یاد او به سر میبرم و این فکر مرا رنجیده میکند که چرا به او اهمیت میدهم.
هوش مصنوعی: از زمان صبح تا عصر، در کنار کوی محبوبش، مشغول عبادت و سکوت بود و منتظر بادی بود که بوی خوش وصال را به سوی او بیاورد. درد و محنتی بیپایان بر دل و جانش غلبه کرده بود و آتش جدایی، صبرش را به شدت آزمایش میکرد. او به طرز تلخی از حال و روزش سخن میگفت.
هوش مصنوعی: شعلههای عشق من به قدری قوی هستند که حتی آتشهای بیرمق دیگر نمیتوانند آن را خاموش کنند و نمیتوانند به آن آسیبی بزنند.
هوش مصنوعی: من کسانی را که عاشق بودند، سرزنش میکردم تا اینکه خودم طعم عشق را چشیدم و متعجب شدم که چگونه کسی میتواند بیعشق زندگی کند و بمیرد.
هوش مصنوعی: روزی، پیرمردی بزرگ و فربه که آثار زمان بر قامتش نشسته بود و موهایش به رنگ خاکستر درآمده بود، به جوانی برخورد. او با دقت به جوان نگاه کرد و دید که شادابی و زیبایی چهرهاش کاهش یافته و رنگ رخسارش به زردی گراییده است. پیر از حال او کنجکاو شد و در پی دلیل این تغییرات برآمد. متوجه شد که جوان در آتش عشق میسوزد و اثرات غم و جدایی بر چهرهاش نمایان شده است. او با صدایی ملایم از جوان پرسید که چرا جوانی و شادابیاش تحت تأثیر قرار گرفته است. آیا عشقش دردناک است و نیاز به درمان دارد؟ جوان با شنیدن این پرسشها، نفس عمیقی کشید و اشک از چشمانش ریخت. پیرمرد که اسرار عشق را درک کرده بود، به جوان گفت که باید داستانش را بازگو کند، زیرا تا زمانی که نشانههای بیماری خود را نشان ندهد، درمان آن ممکن نیست. جوان نیز موافقت کرد و گفت...
هوش مصنوعی: شبهایی که مسافران در حال رفتن هستند، طولانی و شبهای عاشقان هم بسیار کشیده میشود.
هوش مصنوعی: داستان غصهام طولانی است و ماجراهای دشواری که تجربه کردهام پر از فراز و نشیب است.
هوش مصنوعی: ای آنکه از حال من میپرسی، بگذار بگویم که در غم جدایی دوستانمان غرق شدهام و یأس و ناامیدی، سهم من از این دنیا شده است.
هوش مصنوعی: زمانه به من آسیبهایی زده که بر روی چهرهام نمایان شده است. وقتی آن نشانهها را میبینی، نیازی نیست بپرسی که اینها از کجا آمدهاند.
هوش مصنوعی: فضای درون خانهام را از من نپرس، فقط به نشانههای غم و افسردگی که بر در خانهام نشسته توجه کن.
هوش مصنوعی: شبها در تردید و ناراحتی به سر میبرم و روزها در آتش و شوق میسوزم. مدتی است که محبوبم دل مرا در هیاهوی عشق به تسخیر درآورده و روحم را به رنج جدایی مبتلا کرده است. به وصال او نرسیدهام و جز خاری از زیباییاش نمیبینم. او بسیار ظالم و ستمگر است.
هوش مصنوعی: صبر به تنهایی کافی نیست و عشق نمیتواند به تنهایی انسان را نجات دهد؛ کسی که به کمک نیاز دارد، در این لحظه پیدا نمیشود.
هوش مصنوعی: دل هرگز از کاری که آغاز کرده برنمیگردد و یک قدم هم به عقب برنمیخورد.
هوش مصنوعی: گندهپیر وقتی این وضعیت را شنید، گفت:
هوش مصنوعی: ناامید نشو حتی اگر دیگران امیدی ندارند، زیرا غم و مشکلات دایمی نیستند و بالاخره از بین خواهند رفت.
هوش مصنوعی: اگر رابعه شخصی عادی باشد، سنگی در چراغش میاندازم و اگر مانند زهره، پاک و زیبا باشد، با فریب و نیرنگ او را به دام میاندازم. سپس روز بعد به شکل یک زاهد، دعاها و تسبیحها را برداشتم و عصا و کلاهی به دست گرفتم و به خانه آن زن رفتم و با کرامات خود خود را به او نشان دادم و دلش را در دست خود گرفتم. هر لحظه به طاعت و عبادت مشغول بودم و نافله و عبادات دیگر انجام میدادم و روزها طعام نمیخوردم، به طوری که به زعم خودم، روزهدار بودم. اگر به اجبار شبی را در قید او میگذرانیدم، با خوردن نان جو افطار میکردم و همچنان بر این روال ادامه میدادم و میگفتم: گندم سبب لغزش آدم بوده است و جو غذای انبیا و لقمهٔ اولیا است. با این رفتارها و سنتها، روزگار میگذرانیدم تا اعتقاد زن به زهد، صلاح، عفت و پاکدامنیام هر روز بیشتر میشد و صداقت من در کارهای دینی و دنیوی هر لحظه بیشتر آشکار میگشت. به طور کلی، با نیرنگ و حیله، تمام توجه زن را جلب کردم و با خود گفتم:
هوش مصنوعی: اگر به مانند باد شوی، تو را به پای خاک میبندم.
هوش مصنوعی: سگ بچهای به خانهای آورده شد و مدتی در آنجا به او رسیدگی و محبت شد. روزی چند قرص دارو تهیه کردند و در آنها مقداری پِلپِل و ادویه قرار دادند و این سگ را به خانه زن بردند. وقتی که از آن قرصها برای سگ بیرون کردند و به او دادند، سگ قرص را خورد و به خاطر تندی دارو، اشک از چشمانش سرازیر شد. زنی که آنجا بود، وقتی قطرات اشک را دید و گریه سگ را مشاهده کرد، از صاحب سگ پرسید که چرا این سگ بچه گریه میکند و چه بر او گذشته است که اینطور اشک میریزد. گندهپیر جواب داد که از این چیزها نپرسید که جواب خوبی نخواهید شنید. زن بیصبر شد و از او خواست که توضیح دهد. گندهپیر گفت: او با حالتی متفاوت مواجه است که بر دشمنان تو بد میافتد و داستان درد او بسیار عجیب و نادر است.
هوش مصنوعی: ما با عشق آشنا شدیم تا آنجا که در عشق شگفتیها را دیدیم؛ همه ماهها به نحوی هستند و در مثلها، مثل عشق، چنان شگفتانگیز است که عجب است.
هوش مصنوعی: زن با شنیدن این حرف به فکر فرو رفت و به حالت حیرت درآمد و گفت: این نشانهای از بزرگی خداوند است که به من نشان داده شد. «هر کس از سوی خدا هدایت یابد، او در راه راست قرار دارد».
هوش مصنوعی: اگر نعمت کمی داری، شکرگزاری برای خدا فراموش نکن، زیرا در کارهای بزرگ و نیکو، نعمتها نهفته است.
هوش مصنوعی: پس گفت: «افسانههای قدیم و جدید را برایم بگو». از ماجرای او خبری بده و از واقعهاش خلاصهای بیان کن. گندهپیر گفت: بدان که این سگبچه، دختر یکی از بزرگان این شهر است و من یکی از افراد نزدیک به خانوادهشان بودم و در سایه لطف و حمایت آنها زندگی میکردم. روزی جوانی غریبه به درب خانه آنها رسید. جوان با دیدن زیبایی او دلش به درد آمد و عاشق شد. احساس عشق در دلش برپایی کرد و او را به دنیای جدیدی برد. جوان به خاطر دوری از او روز و شب میگریست و زیر بار رنج و سختی زندگی میکرد. دختر به خاطر زیباییاش نسبت به او بیاعتنایی کرد و رفتاری متکبرانه از خود نشان داد. او مانند گلی زیبا در پرده میخندید و جوان از حس نیاز و عاشقانه در دلش زار میزد و این بیت را میخواند:
هوش مصنوعی: خورشید چهرهات به خاطر ناامیدی و ناراحتی، مثل سایهای به هر گیاهی وصل میشود.
هوش مصنوعی: چرا من به خاطر غم تو اشک میریزم، در حالی که تو با خندهای مسخره به من نگاه میکنی؟
هوش مصنوعی: البته او به درد دل جوان توجهی نداشت و به آه و نالههای او در سحرگاه فکر نمیکرد. جوانی که به خاطر دوری او جان خود را داد و با دلی شکسته بهون خاک سپرده شد. این اشعار از او باقی ماند.
هوش مصنوعی: من سوگند میخورم به کسی که من بنده او هستم و اوست که حاجیان را دارد و عرفات را در بر گرفته است.
هوش مصنوعی: من به هیچ چیز غیر از تو عشق نمیورزم، پس به سخنم توجه کن و درستی و صداقت را در میان انسانهای بزرگ بیاب.
هوش مصنوعی: اگر خاک بر سرم باشد و تو صدایم کنی، من به صدایت پاسخ میدهم، حتی اگر تنها استخوانهایم باقی مانده باشد.
هوش مصنوعی: خداوند این ظلم را نپسندید و این دختر را دگرگون کرد. او که انسان بود، به حیوانی تبدیل شد.
هوش مصنوعی: ای صبح چهرههای زیبا، عبرت بگیرید و به همهی عاشقان ستمدیده رحم کنید.
هوش مصنوعی: دختر به خاطر شرم و خجالتش، خود را در خانه من پنهان کرده و به خاطر نزدیکی و صحبت با من در خفا میماند و از روی شرم به nadie نگاه نمیکند. من دو سال است که از او مراقبت میکنم و تعهدی نسبت به او دارم و این راز را به کسی نگفتهام. جالب این است که هر بار زنی زیبا ببیند، اشک حسرتش را فرو میریزد.
هوش مصنوعی: در داستان عاشقان، رازهای زیادی وجود دارد.
هوش مصنوعی: زن وقتی این داستان را شنید، گفت: از گوش دادن به این قصه، درسها و پندهای زیادی گرفتم.
هوش مصنوعی: زمانه به دو دسته از افراد تفاوت میکند؛ برای برخی مصیبتهایی میآورد و برای برخی دیگر، از آن مصیبتها بهره و سودی به همراه دارد.
هوش مصنوعی: مدتی هست که کسی عاشق من شده و در عرض این عشق، او به حالت هلال درآمده و در او تغییراتی به وجود آمده است. خیابان ما مکان اوست و اطراف در و دیوار ما مانند کعبه برای اوست. او بارها پیامها و نامههایی فرستاده است که خبر از دوستی و عشقش میدهد و من در مقابل این محبتها، پاسخهای سردی دادهام که دلش را آزردهام. وقتی گندهپیر این را شنید، بسیار متأثر شد و گفت: "عزیزم، اشتباه میکنی که دل او را ناراحت کردی. مواظب باش، از کسانی که در عشق زجر کشیدهاند، دوری کن و به آنها بیمحلی نکن، چون هر کسی که به عشقورزان دست یاری نرساند، با مشکلات روبهرو میشود و هر کس به محرومان عشق رحم نکند، خود دچار مصیبت خواهد شد." زن گفت: "ای مادر، نصیحتهای تو را در دل نگه میدارم و با تو عهد میبندم که از این به بعد راه نصیحت را در پیش بگیرم و مراقب او باشم."
هوش مصنوعی: پس از این، ما دیگر به دامن دوست نمیرسیم و فقط گوشمان به حرفهای یار خواهد بود.
هوش مصنوعی: پس او گفت: ای مادر، تو تنها کسی هستی که با این غم میتوانی همدردی کنی و نوری که در این اتاق هست، از توست. تو معلم دلسوز و قابل اعتمادی هستی و اگر حمایتت نبود، اوضاع من به کلی خراب میشد. باید زمانی که آن جوان را میبینی، در توضیح علتها بسیار دقت کنی و هر آنچه را که نیاز است با محبت و مهربانی بگویی تا دلش آرام بگیرد. سپس پیرزن به سمت دختر رفت و با این کلمات زیبا و محاورهای به جوان خبر خوشی داد.
هوش مصنوعی: عشق محبوبه به خوبی رسید و به همین خاطر، بیدینیاش به کلی به ایمان تبدیل شد.
هوش مصنوعی: جوان در زمانی که از راه دلسردی میگذشت، به سمت کعبه شتافت. وقتی به در خانه زنی رسید، او با تیزهوشی و cunning متوجه شد که عاشق متوجه او شده است. او بوی تب و دل سوخته را احساس کرد و فهمید که محبت در دل اوست. با لبخند و خوشحالی به استقبال جوان شتافت و با تمام ناز و دلربایی، او را به خود دعوت کرد و گفت:
هوش مصنوعی: بیا تا به کسانی که در عشق دچار رنج و درد هستند، محبت کنیم و از کسانی که در دنیا زمینخوردهاند، با محبت و لطافت حمایت کنیم.
هوش مصنوعی: به طور خلاصه، به دلیل راهنماییهای پیر بزرگ و پارسا و رهبری آن زاهد در عصر خود، این شخص به معشوق و هدف خود دست پیدا کرد و هر دو برای مدت طولانی از نعمت وصال لذت میبردند. و پناه بر خدا از خوشحالی فاسدها و خشم ظلمتطلبان.
هوش مصنوعی: اگر لباس یک شخص ناپاک باشد، حتی با آب هم نمیتوان آن را پاک کرد.
هوش مصنوعی: این داستان را گفتم تا ذهن شاه روشن شود که زنان در فریبکاری بسیار ماهرند و تدبیرهای آنان فراتر از حد و حدود معمول است. وقتی این داستان که شامل فهرستی از فریبکاریها و دسیسهها بود، به گوش شاه رسید، دستور داد تا شاهزاده را به زندان بفرستند و او را به مدت طولانی در بازداشت نگه دارند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.