گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

عاشقان را باغ لالستان بود از داغ و درد

عاقلان در طرف بستان درهوای باغ و ورد

جنت فردوس را از آه دوزخ میکنم

آتش دوزخ کنم چون زمهریر از اشک سرد

از هوس بگذر هوا بگذار و عشق محض ورز

در جهان نفس لازم هست آری جهد مرد

خرقه عجب و تکبر را بآب می بشوی

دفتر و طومار هستی را بمستی در نورد

چون زنان تا چند در خانه پی آرایشی

مردوش در رزم نفس آی و زمیدان برمگرد

دل نیامد در فغان تا زان مژه زخمی نخورد

چنگ تا زخمی نخورد از ناخنی آهی نکرد

میتوانی سوخت چون شمعم که در شام فراق

سینه سوزانست و اشکم گرم و رنگ چهره زرد

گر خلیل آسا در آئی مطمئن در نار عشق

انبت الخضراء من نار و عندالحربرد

هر که را آشفته وش داغیست از عشق علی

گو بود داغت چو باغ ورد و درمانست درد