گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

شمعی چو تو میباید تا بزم بیاراید

شاید نبود گر شمع بیدوست نمی شاید

جز ماه رخت کآورد خال سیه هندو

هرگز نشنیدم ماه هندو بچه ای زاید

آئینه بکف دارد نه بهر خود آرائیست

خواهد دل خود از کف بیشایبه برباید

گر خواند و گر راند ور خود کشد و بخشد

سر بر خط فرمانم تا حکم چه فرماید

آنرا که سر انگشتان از خون شهان آلست

از خون من درویش کی پنجه بیالاید

هر جا که بود دلبر ما راست بهشت و حور

بیدوست بهشت و حور ما را بچه کار آید

مجنون نکند میلی دیگر برخ لیلی

بی پرده بحی یارم رخساره چو بنماید

صیدی چو کشد صیاد ناچار بر او بخشد

فریاد که ترک ما بر کشته نبخشاید

ای خضر خدایت داد چون آب بقا در دست

یکجرعه بمسکینان کاین عمر نمی پاید

اسرار می و مستی آشفته زمستان پرس

مستانه بیا کاین جا هشیار نمیباید

دارم بدل ایساقی بس عقده لاینحل

جز دست علی یا رب این عقده که بگشاید