آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۲

شمعی چو تو می‌باید تا بزم بیاراید

شاید نبود گر شمع بی دوست نمی‌شاید

جز ماه رخت کآورد خال سیه هندو

هرگز نشنیدم ماه هندو بچه‌ای زاید

آئینه به کف دارد نه بهر خود آرائیست

خواهد دل خود از کف بی شایبه برباید

گر خواند و گر راند ور خود کُشد و بخشد

سر بر خط فرمانم تا حکم چه فرماید

آن را که سر انگشتان از خون شهان آلست

از خون من درویش کی پنجه بیالاید

هر جا که بود دلبر ما راست بهشت و حور

بی دوست بهشت و حور ما را به چه کار آید

مجنون نکند میلی دیگر به رخ لیلی

بی پرده به حی یارم رخساره چو بنماید

صیدی چو کُشد صیاد ناچار بر او بخشد

فریاد که ترک ما بر کُشته نبخشاید

ای خضر خدایت داد چون آب بقا در دست

یک جرعه به مسکینان کاین عمر نمی‌پاید

اسرار می و مستی آشفته ز مستان پرس

مستانه بیا کاینجا هشیار نمی‌باید

دارم به دل ایساقی بس عقدهٔ لاینحل

جز دست علی یا رب این عقده که بگشاید