گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ماراست دوست یک دو جهان جمله دشمنند

یک سینه پیش نه همه گر تیر میزنند

ای سرو سرفراز که در باغ دلبری

آزاد خلق و دست تعلق بدامنند

بگذر بسومنات تو بت روی سیم تن

تا نقش بت زبتکده کفار برکنند

مرهم از آن دو لب مطلب دغدار عشق

کاینان بزخم خلق نمک میپراکنند

گفتم چه پیشه اند دو چشمت بغمزه گفت

ایشان برای کشتن مردم معینند

لبریز شد زباده عشق تو جام دل

بر گو بشیخ و شحنه که آن جام بشکنند

نام تو برد مطرب و در بزم صوفیان

من گوش بر سماع و همه چشم بر منند

آشفته احولان نشناسند سر حق

شاید اگر بدیده احمد نظر کنند