گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ساقیا زان می کهنه که مه نو سرزد

رفت غم پیک طرب حلقه زنو بر در زد

سفری شد صفر و ماه ربیع آمد باز

شد زره خار غم و نوگل شادی سرزد

بسته بد خون دو ماهه بگلوی مینا

ساقی از ماه نو امروز بر او نشتر زد

گردش جام طلب گردش گردون فانیست

غلط است اینکه کسی تکیه به هفت اختر زد

چار مادر بهل و هفت پدر و این سه پسر

صادر از کف بنهد عارف و بر مصدر زد

سعد و نحس زحل و مشتری از بیخبریست

باخبر باش که از نظره ساقی سر زد

ساقی آمد بصفا نقل و می و ساغر داد

مطرب آمد بنوا چنگ نی و مزمز زد

خوندل چند توان خورد در این دیر چو خم

خنک آن کاو زکف ساقی ما ساغر زد

یار بیرنگ برنگ دگر آمد در بزم

مطرب عشق در این پرده ره دیگر زد

بود آن ماتم از او شادی و عشرت هم از اوست

سرزد آن روز زتن باز بسر افسر زد

گاه در بتکده و گاه بدیر و بکنشت

گه حرم گه بمنی گاه ره مشعر زد

نیست از چشمه خورشید چو آگه ذره

لاف هرگز نتواند زشناس خود زد

ذات نشناخته پرداخت بتوصیف صفات

دید مظهر نتوانست دم از مظهر زد

همه جا سیر کنان گشت به تغییر لباس

خیمه سلطنت آنگاه در این کشور زد

طوس را پرتو او جلوه سینا بخشید

رب ارنی چو کلیم از همه عالم سر زد

سر زند کار الهی گهی از عبداله

چون نکو مینگری باز سر از داور زد

ساخته آشفته زخاک درت اکسیر مراد

سیم و زر ساخته و سکه تو برزر زد