گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

خبر از حی مگر آورده کسی مجنون را

که گشوده بره قافله جوی خون را

از پی پرسش دل سلسله موئی آمد

تا که زنجیر فرستاد دگر مجنون را

گریه از کشته شدن نیست از آن میگریم

که بشوئی زسرانگشت نشان خون را

گذر قافله بر چشم ترم گر افتد

بعد از این دجله نخوانند دگر جیحون را

بسکه بحرین دویده زغمت درافشاند

به پشیزی نستانند در مکنون را

همه اسباب نشاطم اگر آماده کنند

چون نیائی چه نشاط است دل محزون را

از تو پیوسته تمام است از او گه ناقص

با مه روی تو فرق است مه گردون را

پرده بردار که آن نرگس فتان بیند

تا دگر عیب نگویند من مفتون را

گفت آشفته که زنجیر کند رفع جنون

زلفت آشفته کند از چه دل محزون را

رفع آشفتگی از این دل شیدا نشود

تا مگر وصف کنی آینه بیچون را

علی عالی اعلی ولی و مظهر حق

کاورد پنجه او در حرکت گردون را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکیم نزاری

طاقت بار ملامت نبود گردون را

وین شرف شیفتگان راست نه هر مادون را

من دل سوخته با این همه خامان چه کنم

نافه را بوی بود نی جگر پر خون را

ماه تا روی مبارک به کسی بنماید

[...]

محتشم کاشانی

مالک المک شوم چون ز جنون هامون را

در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را

گر نه آیینهٔ روی تو برابر باشد

آه من تیره کند آینهٔ گردون را

گر تصرف نکند عشوهٔ خوبان در دل

[...]

صائب تبریزی

شد ز زنجیر فزون شور جنون مجنون را

موج بال و پر رفتار شود جیحون را

گل ابری چه قدر آب ز دریا گیرد؟

نکند دیده سبکبار دل پر خون را

گوشه عافیتی صافدلان را کافی است

[...]

فیاض لاهیجی

گر کشم بر رخ دریا مژة پرخون را

غوطه‌ها در عرق شرم دهم جیحون را

عجب از جاذبة عشق که از یکرنگی

طوق لیلی نکند سلسلة مجنون را

رتبة کوهکن این بس که کشیدست بدوش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه