گنجور

 
صائب تبریزی

شد ز زنجیر فزون شور جنون مجنون را

موج بال و پر رفتار شود جیحون را

گل ابری چه قدر آب ز دریا گیرد؟

نکند دیده سبکبار دل پر خون را

گوشه عافیتی صافدلان را کافی است

خم خالی است بس از میکده افلاطون را

سرو را باری اگر هست، همین بار دل است

برگ عیش از کف افسوس بود موزون را

تشنه را موج ز کوثر نکند رو گردان

عاشق از خط نکند ترک، لب میگون را

ناگواری ز بخیلان نبرد بیرون مرگ

تا قیامت نکند هضم، زمین قارون را

باده من بود از خون دل خود صائب

سنگ اطفال بود نقل، من مجنون را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۵۴۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
حکیم نزاری

طاقت بار ملامت نبود گردون را

وین شرف شیفتگان راست نه هر مادون را

من دل سوخته با این همه خامان چه کنم

نافه را بوی بود نی جگر پر خون را

ماه تا روی مبارک به کسی بنماید

[...]

محتشم کاشانی

مالک المک شوم چون ز جنون هامون را

در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را

گر نه آیینهٔ روی تو برابر باشد

آه من تیره کند آینهٔ گردون را

گر تصرف نکند عشوهٔ خوبان در دل

[...]

فیاض لاهیجی

گر کشم بر رخ دریا مژة پرخون را

غوطه‌ها در عرق شرم دهم جیحون را

عجب از جاذبة عشق که از یکرنگی

طوق لیلی نکند سلسلة مجنون را

رتبة کوهکن این بس که کشیدست بدوش

[...]

آشفتهٔ شیرازی

خبر از حی مگر آورده کسی مجنون را

که گشوده بره قافله جوی خون را

از پی پرسش دل سلسله موئی آمد

تا که زنجیر فرستاد دگر مجنون را

گریه از کشته شدن نیست از آن میگریم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه