آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

خبر از حی مگر آورده کسی مجنون را

که گشوده بره قافله جوی خون را

از پی پرسش دل سلسله موئی آمد

تا که زنجیر فرستاد دگر مجنون را

گریه از کشته شدن نیست از آن میگریم

که بشوئی زسرانگشت نشان خون را

گذر قافله بر چشم ترم گر افتد

بعد از این دجله نخوانند دگر جیحون را

بسکه بحرین دویده زغمت درافشاند

به پشیزی نستانند در مکنون را

همه اسباب نشاطم اگر آماده کنند

چون نیائی چه نشاط است دل محزون را

از تو پیوسته تمام است از او گه ناقص

با مه روی تو فرق است مه گردون را

پرده بردار که آن نرگس فتان بیند

تا دگر عیب نگویند من مفتون را

گفت آشفته که زنجیر کند رفع جنون

زلفت آشفته کند از چه دل محزون را

رفع آشفتگی از این دل شیدا نشود

تا مگر وصف کنی آینه بیچون را

علی عالی اعلی ولی و مظهر حق

کاورد پنجه او در حرکت گردون را