گنجور

 
نظیری نیشابوری

با شهپر عنقا چه نوا بال مگس را

همه نغمه داوود که دیدست جرس را

در معرض خورشید سها را چه نمایش؟

با نور تجلی چه ضیا نار قبس را؟

بس غنچه نشکفته به تاراج خزان رفت

رسم است که رهزن زند از قافله پس را

پریدن نادان گه نظمم به چه ماند؟

با آن که پرد چشم و نهی بر مژه خس را

در کوی حقیقت چه کند مرد مجازی؟

در بیشه شیران چه هنر گرگ هوس را؟

جز حاجت اخوان نسزد تحفه یوسف

اینجا نرسد عرض تجمل همه کس را

هرچند ز تریاق بود زهر گران تر

زین جنس به صد من ندهم نیم عدس را

کس همره ما نیست کز آن سوی بتازیم

کز معرکه بدیم برون گرد فرس را

تا همدم هر بیهده پرواز نگردد

در سینه شکستیم پر و بال نفس را

در آرزوی یک تن هم جنس که عنقاست

از بس که طپیدیم شکستیم نفس را

صبح از دم خون ریز «نظیری » به هراس است

از ناوک شب خیز بود بیم عسس را