گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

این فتنه که چشم تو برانگیخت

بس خون که زمردمان فروریخت

چون شمع زبسکه سوختم دوش

پروانه بدامنم در آویخت

تا زلف تو شد کمند دلها

زنار برید و سبحه بگسیخت

پرویزن چرخ در فراقت

بس خاک بفرق عاشقان بیخت

نام تو شنیدم از لب غیر

این زهر که با شکر در آمیخت

تا مرغ دلم گرفت بالی

در زلف تو طرح آشیان ریخت

ای شیر خدا زسطوت هجر

آشفته بدرگه تو بگریخت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ابوالفرج رونی

گردون ز برای هر خردمند

صد شربت جان گزا در آمیخت

گیتی ز برای هر جوانمرد

هر زهر که داشت در قدح ریخت

از بهر هنر در این زمانه

[...]

سنایی

این رنگ نگر که زلفش آمیخت

وین فتنه نگر که چشمش انگیخت

وین عشوه‌نگر که چشم او داد

دل برد و به جانم اندر آمیخت

بگریخت دلم ز تیر مژگانش

[...]

جهان ملک خاتون

تا مهر رخ تو دل برانگیخت

بس چشمه ی خون ز دیدگان ریخت

گویی ز ازل خدای بی چون

با مهر تو خاک ما برانگیخت

عشق رخت ای نگار گلبوی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه