گنجور

 
جامی

شب کز سر چرخ لاجوردی

گوی زر خور ز تیز گردی

در ظلمت چاه مغرب افتاد

شد عرصه دهر ظلمت آباد

زرین طاووس ازین کهن باغ

بگذشت و نشست لشکر زاغ

مشکین پرها ز هم گشادند

کافوری بیضه ها نهادند

افروخت هزار مشعل نور

رخشانی بیضه های کافور

قیس از لیلی برید پیوند

محمل به منازل خود افکند

دل با لیلی و تن به خانه

جان ناوک درد را نشانه

چون مار گزیده ناتوانی

می کند به کار خویش جانی

لیلی می گفت و اشک می ریخت

وز پنجه به فرق خاک می بیخت

لیلی می گفت و آه می کرد

آهش به سپهر راه می کرد

هر چند شدی فسانه پرداز

کردی پی خواب حیله ها ساز

کاری به حیل نمی شدی راست

می خفت و همی نشست و می خاست

پهلو چو به بسترش رسیدی

خواب از مژه ترش رمیدی

گویی که ز بسترش به هر بار

در پهلو همی خلید صد خار

ور بنشستی سر به زانو

آورده در آن دو آینه رو

هر صورت محنتی که بودی

زان آینه هاش رو نمودی

ور زانکه به خاستن زدی رای

فریادکنان بجستی از جای

بر سینه غمی گران تر از کوه

صد چرخ زدی به رقص اندوه

نومید ز چاره سازی شب

راندی سخن از درازی شب

گفتی شب غم عجب بلاییست

شب نی که سیاه اژدهاییست

بر دور افق کشیده خود را

در کام گرفته نیک و بد را

کام از لب یار چون ربایم

کافتاده به کام اژدهایم

کو صبح که یک فسون بخواند

وز آفت او مرا رهاند

این بود ز داغ فرقت یار

شب تا دم صبح قیس را کار

لیلی به حریم خانه خویش

هم داشت ازین قبل دلی ریش

از صحبت قیس یاد می کرد

وز دست فراق داد می کرد

هر حال که قیس ناتوان داشت

او نیز جدا ز وی همان داشت

چشمش ز خیال او نمی خفت

می راند ز دیده اشک و می گفت

هست او مرغی بلند پرواز

هر جا خواهد شدن کند ساز

من فرش حرمسرای خویشم

جنبش نبود ز جای خویشم

رفتن سوی او ز من نشاید

وای دل من گر او نیاید

مردان همه جا خجسته حالند

بیچاره زنان که بسته بالند

آمد شد عشق کار زن نیست

زن مالک کار خویشتن نیست

عشقی که برآورد سر از جیب

از مرد هنر بود ز زن عیب

داغی که مراست در دل از وی

رنجی که مراست حاصل از وی

گر بر دل وی ز صد یکی هست

امید وصالش اندکی هست

ور نیست زهی بلا که افتاد

این مردن نو مبارکم باد

تا صبحدم این ترانه می زد

وآتش ز دلش زبانه می زد

القصه دو عاشق وفادار

هر دو به فراق هم گرفتار

تاریک شبی به روز بردند

وز جان ره عاشقی سپردند

در دل غم آنکه شب چه زاید

چون روز شود چه رو نماید