گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دانی چه تمیز است میان تن و جانت

تو جان جهانی و بود جسم جهانت

با تلخی جان باختنم کام نه تلخ است

نامم ببری گر دم رفتن بزبانت

ظلمات خم زلف سیه من چو سکندر

خضر است خطت چشمه خضر آب دهانت

با مهر منیر تو کجا ماه بتابد

کی سرو چمد با قد چون سرو روانت

بر سرو نیامیخته آن سنبل گیسو

بر ماه کجا باشد ابروی کمانت

گر مشتری دین و دلت تاجر عشق است

یکسان بنماید بنظر سود و زیانت

تحسین بحسن تو بجز عجز نداریم

این نکته مبین نشود جز به بیانت

رویت که عیان دیده مگر عین حقیقت

کذب است که گفتند که دیدیم عیانت

آشفته بداغ تو کند فخر بعالم

گر داغ شده به که بجا هست نشانت

جانان جهانی تو علی مظهر حقی

جان بهر تو می‌خواهد آشفته به جانت