گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

عشق است که بر درد دل خسته طبیب است

شوق است که غارتگر صبر است و شکیب است

چشم است که از کفر برد رونق اسلام

زلف است که پیرایه زنار و صلیب است

سرمایه عشاق چو عجز است و نیاز است

کار بت طناز چه ناز است و عتیب است

ای میوه گلزار نکوئی تو بفرما

کز سیب زنخدان تو دلرا چه نصیب است

عاشق که کند عیش بیاد سر زلفت

با بوی عبیر تو چه محتاج بطیب است

با اینکه شد آویزه فتراک تو سرها

دست دل سودا زده گانت برکیب است

حلوا نکنم ترک که شور مگسی هست

زان کو نتوان رفت که غوغای رقیب است

در گلشن حسن تو بس آن سیب زنخداان

باغ است که محتاج به به یا که بسیب است

چون جوئیش آشفته از این پست و بلندی

آنرا که مکان نه بفراز و بشیب است

گفتی که بود عشق علی مخزن اسرار

آنست که بر منبر توحید خطیب است

پیرایه ببندید بخویش ار همه عالم

از حب تو ایشاه مرا زینت و زیب است