گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نتوان گفت جز آن سلسله مویاری هست

یا بجز عشق بتان در دو جهان کاری هست

ایخوش آن سر که سزاوار سرداری هست

خرم آن جان که پسند قدم یاری هست

نتوان جست در آن زلف دل غمزده را

که در این سلسله هرگوشه گرفتاری هست

کافر عشق مسلمان نبود در همه کیش

منکرانرا خبری کن اگر انکاری هست

بسکه مستغرق سودای گل آمد بلبل

خبرش نیست که در صحن چمن خاری هست

گفتمتش از چه برانی که سگ کوی توام

گفت در خیل سگانم چو تو بسیاری هست

اینچنین نافه که عنبر دهد و مشک ختن

بخطا گفت که در طبله عطاری هست

پیش تیر نظر تو سپر انداخت قضا

کسی قدر را ببر قدر تو مقداری هست

نقش آنزلف و رخ آشفته بفر خار ببر

تا نگویند که در بتکده زناری هست

همه خوبان جهان مظهر نور علی اند

یوسف ماست که در هر سربازاری هست

درد دلرا نتوان گفت چه درد است طبیب

میتوان گفت که بیماری و آزاری هست

کنجکاوی کند آن غمزه فتان به دلم

می‌توان یافت که با جان منش کاری هست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode